خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
موجب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
موجب
لغتنامه دهخدا
موجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
-
موجب
لغتنامه دهخدا
موجب . [ ج ِ ] (اِخ ) نام شهری است به شام میان قدس و بلغاء. (معجم البلدان ).
-
موجب
لغتنامه دهخدا
موجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطبا...
-
موجب
لغتنامه دهخدا
موجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.
-
واژههای مشابه
-
بی موجب
لغتنامه دهخدا
بی موجب . [ م َ / مُو ج ِ ] (ص مرکب )(از: بی + موجب عربی ) بی سبب . بیوجه . (آنندراج ). بدون سبب . بدون دلیل . (ناظم الاطباء). رجوع به موجب شود.
-
جستوجو در متن
-
بلاموجب
لغتنامه دهخدا
بلاموجب . [ب ِ ج ِ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + موجب ) بدون موجب . بدون جهت . بی سبب . بدون علت . (فرهنگ فارسی معین ).
-
عبرت آمیز
لغتنامه دهخدا
عبرت آمیز. [ ع ِ رَ ] (ن مف مرکب ) آمیخته به پند. آنچه موجب تنبه و آگاهی گردد. آنچه موجب پند شود. رجوع به عبرت شود.
-
خنده داشتن
لغتنامه دهخدا
خنده داشتن . [ خ َ دَ / دِ ت َ ] (مص مرکب ) مضحک بودن . موجب خنده بودن .
-
گریاندنی
لغتنامه دهخدا
گریاندنی . [ گ ِرْ دَ ] (ص لیاقت ) چیزی که موجب گریه شود. گریه آور.
-
نجاء
لغتنامه دهخدا
نجاء. [ ن ُ ] (ع اِ) اسهال یا بیماری که موجب اسهال گردد. (ناظم الاطباء).
-
بایکر
لغتنامه دهخدا
بایکر. [ ی ِ ک َ ] (اِ) سبب . موجب . جهت . علت . (ناظم الاطباء).
-
باد راندن
لغتنامه دهخدا
باد راندن . [ دَ ] (مص مرکب ) موجب اخراج ریح شدن .
-
خجالت دادن
لغتنامه دهخدا
خجالت دادن . [ خ َ / خ ِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) موجب خجالت فراهم آوردن . کسی را شرمسار کردن . موجب شرمساری کسی شدن . شرمسار کردن . شرمگین کردن . چون : معلم در حضور شاگردان شاگرد تنبل را خجالت داد. و یا: پاسبان با نشان دادن مال دزدی شده دزد را خجالت داد.