موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . د
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.
بی آبروییلغتنامه دهخدابی آبرویی . (حامص مرکب ) رسوایی و بی شرفی و بی اعتباری . (ناظم الاطباء).- بی آبرویی کردن ؛ دست بکارهایی زدن که موجب رسوایی شود : یکی کرده بی آبرویی بسی چه غم دارد از آبروی کسی . سعدی .ک
تبسم کدهلغتنامه دهخداتبسم کده . [ ت َ ب َس ْ س ُ ک َ دَ ] (اِ مرکب ) تبسم زار. پر از لب خنده : عشرت خلق بود موجب رسوایی شان این تبسم کده چون گل همه غماز خود است .(بهار عجم ) (از آنندراج ). رجوع به تبسم و ترکیبهای آن شود.
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . د
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . د
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
موجبلغتنامه دهخداموجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.
القول بالموجبلغتنامه دهخداالقول بالموجب . [ اَ ق َ ل ُ بِل ْ ج ِ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) عبارتست ازاینکه لفظی که در کلام شخصی واقع شده است همان را بخلاف مراد او گویند بشرطی که آن لفظ احتمال معنی منقول را داشته باشد. مثال : زید اسبی به عمرو فروخته بود چون عیبی داشت مسترد گردید، بایع این شعر را نوشت :اس