مکیدلغتنامه دهخدامکید. [ م ُ ] (ع ص ) کیدکننده . (غیاث ) (آنندراج ) : چونکه یوسف سوی او می ننگریدخانه را پر نقش خود کرد آن مکید.مولوی .
مکیدلغتنامه دهخدامکید. [ م َ ] (ع مص ) بد سگالیدن . مکیدة. (منتهی الارب ). کید. مکیدة. (ناظم الاطباء) : چونکه عاجز شد ز صد گونه مکیدچون زنان او چادری بر سر کشید. مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج 6 ص <span class="hl
مکیدگویش اصفهانی تکیه ای: bešmot طاری: bešmot طامه ای: boymokâ طرقی: bešmot کشه ای: bešmot نطنزی: bašmokâ
مکیدگویش خلخالاَسکِستانی: pedušəstəš دِروی: bə.div.əs.əš شالی: bə.iv.əs.əšd کَجَلی: â.dišt.eš کَرنَقی: bəmakəsəše کَرینی: bidivəsəšə کُلوری: bədivəsəš گیلَوانی: bədivəsəšə لِردی: bidivəsəšə
مکیدگویش کرمانشاهکلهری: mežɪ گورانی: mežɪ سنجابی: mežɪ کولیایی: mežɪ زنگنهای: mežɪ جلالوندی: mežɪ زولهای: mežɪ کاکاوندی: mežɪ هوزمانوندی: mežɪ
مکتلغتنامه دهخدامکت . [ م َ ] (ع مص ) مقیم شدن به جایی . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). لغتی است در مکث و یا ابدال آن . (از اقرب الموارد).
مقتلغتنامه دهخدامقت . [ م َ ] (ع مص ) دشمن داشتن .(تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (ترجمان القرآن ). دشمن گرفتن . مقاتة. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). دشمن گرفتن و دشمن داشتن به دشمنی سخت . (از ناظم الاطباء). به جهت امر قبیحی کسی را به شدت دشمن داشتن . (از اقرب الموارد). || نکاح المقت ؛ نکاح ک
مقدلغتنامه دهخدامقد. [ م َ ق َدد ] (اِخ ) دهی است به اردن که می را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قریه ای است در شام و گویند در حمص . (از معجم البلدان ). و رجوع به مقدی شود.
مقدلغتنامه دهخدامقد. [ م َ ق َدد ] (ع اِ) راه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): هو مستقیم المقد. (اقرب الموارد). || زمین هموار. (مهذب الاسماء). جای مستوی و برابر. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیابان هموار. (منتهی الارب ) (آنندراج )
مکیدتلغتنامه دهخدامکیدت . [ م َ دَ ] (ع اِمص ، اِ) بداندیشی . (غیاث ). کید و مکر و فریب و خدعه . (ناظم الاطباء). مکیدة. سگالش . بدسگالی . دستان . حیله گری . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج ، مکاید : و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم . (کلیل
مکیدنلغتنامه دهخدامکیدن . [ م َ دَ ] (مص ) بر وزن و معنی مزیدن است و آن را چوشیدن هم می گویند. (برهان ). مرادف مزیدن و مکیدن دهان و لب هر دو صحیح . (آنندراج ). چوشیدن و گذاشتن چیز روان و مایع در دهان و آن را فروبردن و خنیدن . (ناظم الاطباء). فشردن چیزی در میان دو لب و زبان و کام و مایع آن را ف
مکیدنیلغتنامه دهخدامکیدنی . [ م َ دَ ] (ص لیاقت ) آنچه قابل مکیدن باشد. چیزی که مکیدن را سزد. شایسته ٔ مکیدن : قرص مکیدنی .
مکیدهلغتنامه دهخدامکیده . [ م َ دَ ] (ع اِمص ، اِ) مکر و خدعه . (ناظم الاطباء). مکیدة. و رجوع به مکیدة و مکیدت شود.
مکیدهلغتنامه دهخدامکیده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف ) خنیده و مک زده . (ناظم الاطباء). آنچه میان دو لب و زبان و کام فشرده و شیره یا مایع آن را فروداده باشند. مزیده . چوشیده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دامن سخن به ثفل خاییده و مکیده ٔ
نامکیدنیلغتنامه دهخدانامکیدنی . [ م َ دَ ] (ص لیاقت ) که مکیدنی نیست . که از در مکیدن نیست . که نتوان آن را مکید.
مزیدنیلغتنامه دهخدامزیدنی . [ م َ دَ ] (ص لیاقت ) چشیدنی . || مکیدنی . هر چه که قابل مکیدن باشد. آنچه بتوان مکید.
ماهی گوشلغتنامه دهخداماهی گوش . (اِ مرکب ) وَدَع . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گوش ماهی : مرث الودع مرثاً؛ مکید مهره ٔ ماهی گوش را. (منتهی الارب ).
مکیدتلغتنامه دهخدامکیدت . [ م َ دَ ] (ع اِمص ، اِ) بداندیشی . (غیاث ). کید و مکر و فریب و خدعه . (ناظم الاطباء). مکیدة. سگالش . بدسگالی . دستان . حیله گری . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج ، مکاید : و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم . (کلیل
مکیدنلغتنامه دهخدامکیدن . [ م َ دَ ] (مص ) بر وزن و معنی مزیدن است و آن را چوشیدن هم می گویند. (برهان ). مرادف مزیدن و مکیدن دهان و لب هر دو صحیح . (آنندراج ). چوشیدن و گذاشتن چیز روان و مایع در دهان و آن را فروبردن و خنیدن . (ناظم الاطباء). فشردن چیزی در میان دو لب و زبان و کام و مایع آن را ف
مکیدنیلغتنامه دهخدامکیدنی . [ م َ دَ ] (ص لیاقت ) آنچه قابل مکیدن باشد. چیزی که مکیدن را سزد. شایسته ٔ مکیدن : قرص مکیدنی .
مکیدهلغتنامه دهخدامکیده . [ م َ دَ ] (ع اِمص ، اِ) مکر و خدعه . (ناظم الاطباء). مکیدة. و رجوع به مکیدة و مکیدت شود.
مکیدهلغتنامه دهخدامکیده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف ) خنیده و مک زده . (ناظم الاطباء). آنچه میان دو لب و زبان و کام فشرده و شیره یا مایع آن را فروداده باشند. مزیده . چوشیده . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دامن سخن به ثفل خاییده و مکیده ٔ