میدانگاهلغتنامه دهخدامیدانگاه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) جای فراخ و پهن که در آن بنا نباشد. (ناظم الاطباء). || میدان . میدان کارزار : شیروار آورد به میدانگاه گرد بر گرد صف کشند سپاه .نظامی .
مداناةلغتنامه دهخدامداناة. [ م ُ ] (ع مص ) به چیزی نزدیک شدن . (زوزنی از یادداشت مؤلف ) (تاج المصادر بیهقی ). || نزدیک گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). قریب هم کردن و به هم نزدیک کردن دو امر را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). تقریب و جمع کردن بین دو چیز. (از متن اللغة). || تنگ گردا
میدانگاهیلغتنامه دهخدامیدانگاهی . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) میدانگاه . فراخایی گرد یعنی مستدیر. فسحتی کوچک . میدان کوچک . (از یادداشت مؤلف ) : در میان میدانگاهی آدمک مصنوعی که به جای پلیس بود آمد و شد مردم ... را... تعیین میکرد. (سایه روشن
مضاناةلغتنامه دهخدامضاناة. [ م ُ ] (ع مص ) (از «ض ن و») سختی کشیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رنج کشیدن و سختی دیدن . (از ناظم الاطباء).
مداینةلغتنامه دهخدامداینة. [ م ُ ی َ ن َ ] (ع مص ) با یکدیگر خرید و فروخت کردن به وام . (تاج المصادربیهقی ) (از منتهی الارب ). چیزی به وام به کسی فروختن .(زوزنی ). با هم معامله کردن و یکی به دیگری وام دار شدن . (از اقرب الموارد). معامله ٔ نسیه نمودن . (منتهی الارب ). || وام دادن و وام خواستن .
مدونهلغتنامه دهخدامدونه . [ م َ ن ِ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند مینو را گویند که بهشت باشد و به عربی جنت خوانند.(برهان قاطع). این همان کلمه ٔ پهلوی مینوک [ مینو ]است که به قرائت سنتی به صور دیگر درآمده . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
میدانگاهیلغتنامه دهخدامیدانگاهی . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) میدانگاه . فراخایی گرد یعنی مستدیر. فسحتی کوچک . میدان کوچک . (از یادداشت مؤلف ) : در میان میدانگاهی آدمک مصنوعی که به جای پلیس بود آمد و شد مردم ... را... تعیین میکرد. (سایه روشن
جلوخانلغتنامه دهخداجلوخان . [ ج ِ ل َ ] (اِ مرکب ) زمین مسطحی که پیش در خانه ای باشد. (فرهنگ نظام ). پیشگاه خانه و میدانگاه جلو در خانه . (ناظم الاطباء).
عرصه گاهلغتنامه دهخداعرصه گاه . [ ع َ ص َ / ص ِ ] (اِ مرکب ) میدانگاه . فراخنای . فضا و ساحت . جای گشاده و با وسعت : هم او عرصه گاهی است شیب و فرازمعلق جهانبانش گسترده باز.اسدی .
میدانگهلغتنامه دهخدامیدانگه . [ م َ / م ِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) میدانگاه . مخفف میدانگاه . جای پهن فراخ که عاری از بنا باشد : عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک نعره ٔ شیردلان در صف هیجا شنوند. خاقانی .<b
شیردارلغتنامه دهخداشیردار. (نف مرکب ) شیربان . آنکه شیر (اسد) را نگه دارد. (یادداشت مؤلف ) : شیردار آورد به میدانگاه گرد بر گرد صف کشند سپاه . نظامی .شیرداران دو شیر مردم خواریله کردند بر نشانه ٔ کار. نظامی
میدانگاهیلغتنامه دهخدامیدانگاهی . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) میدانگاه . فراخایی گرد یعنی مستدیر. فسحتی کوچک . میدان کوچک . (از یادداشت مؤلف ) : در میان میدانگاهی آدمک مصنوعی که به جای پلیس بود آمد و شد مردم ... را... تعیین میکرد. (سایه روشن