مجادلغتنامه دهخدامجاد. [ م ِ ] (ع مص ) به بزرگی نبرد کردن با کسی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). نبرد کردن با کسی در بزرگی و بزرگواری و فخریه نمودن . (از ناظم الاطباء): ماجده مماجدة و مجاداً؛ با وی در مجد و بزرگی معارضه کرد و بر او فائق آمد. (از اقرب الموارد).
مجادلغتنامه دهخدامجاد. [ م ُ جادد ] (ع ص ) کسی که اتفاق کند با دیگری . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || کسی که درست تحقیق کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ).
مزادلغتنامه دهخدامزاد. [ م َ ] (اِ)نوعی از بازی باشد. و آن چنان است که دو کس در برابر همدیگر خم شده بایستند و سر بر سر هم نهند و سر ریسمانی بردست گیرند و یک سر دیگر آن ریسمان را شخصی بردست گیرد و بر دور و پیش ایشان می گردد و نمیگذارد که کسی بر ایشان سوار شود و بر پشت ایشان نشیند و شخصی را که
مزادلغتنامه دهخدامزاد. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مزادة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مزادة شود. || توشه دان . (آنندراج ).
میزدلغتنامه دهخدامیزد. [ زَ ] (اِ) مخفف میزاد و به همان معنی است یعنی سرور و شادی و مجلس عیش وعشرت . (از شعوری ج 2 ورق 363). رجوع به میزاد شود.
شاه خانملغتنامه دهخداشاه خانم . [ ن ُ ] (اِ مرکب ) بانوی بانوان . بانوی مختار از دیگر بانوان . || لقب یا نام زنان اشراف در تداول عامه چنانکه بعنوان مثل گویند: شاه خانم میزاد و ماه خانم درد می برد. (یادداشت مؤلف ).
صربیلغتنامه دهخداصربی . [ ص َ با ] (ع اِ) بَحیرَة، لانهم کانوا لایحلبونها الا للضیف فیجتمع اللبن فی ضرعها. (اقرب الموارد). و آن ماده شتر یا گوسفند است که در جاهلیت هرگاه ده بطن میزاد گوش او را شکافته ، سر میدادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و نمی دوشیدند او را مگر برای مهمان پس جمع می شد شی
میزدلغتنامه دهخدامیزد. [ م َ ی َ ] (اِ) در آئین زرتشتی ، نذر و تقدیمی غیر مایع و فدیه و چیزی خوردنی . در مقابل نذر مایع و آشامیدنی که زور [ زَوْ ] نامیده میشود. قربانی را میزد می نامیدند و ظاهراً عبارت بود از گوشت و چربی یا کره . (از ایران در زمان ساسانی ص 186</span
عروسیلغتنامه دهخداعروسی . [ ع َ ] (حامص ) همسری دختر یا زنی با مردی . بیوکانی . (فرهنگ فارسی معین ). دیبار. میزاد. نیوکانی . (ناظم الاطباء). کدخدایی . اًملاک . زفاف .- شب عروسی ؛ لیلةالزفاف . شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد. || شادی نکاح . (
آدمیزادلغتنامه دهخداآدمیزاد. [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زاده ٔ آدم . انسان . مردم . بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان ).که هامون و دریا و کوه و فلک پری وآدمیزاد و دیو و ملک همه هرچه هستند از آن کمترندکه با هس
آدمیزادفرهنگ فارسی معین(دَ) (ص مر.) = آدمیزاده : انسان ، بشر. ؛ ~ شیر خام خورده کنایه از: انسان موجودی جایزالخطاست .