لغتنامه دهخدا
مسجون . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سجن . رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده . (از منتهی الارب ). دربند کرده شده . بزندان کرده . محبوس . حبسی . بندی . زندانی . دوستاقی . مقید : از این را تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مس