نام زابیلغتنامه دهخدانام زابی . [ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام صفات خداست مقابل نام بشین . (ناظم الاطباء). از برساخته های دساتیر است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 278 شود.
سامانۀ نام دامنهdomain name system, domain name server, domain name serviceواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای اینترنتی که نامهای دامنه را به نشانیهایی در قالب قرارداد اینترنت برمیگردانَد متـ . ساناد
نام تنالگانیcorporate name, collective nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی رسمی که یک تنالگان با آن شناخته میشود
نامنماname tag, name tapeواژههای مصوب فرهنگستاننوار کوچک یا برچسبی که بر روی لباس نظامی نصب میشود و نشاندهندة نام و نشان پایور است
نام شیمیاییchemical nameواژههای مصوب فرهنگستاننامی که شیمیدانها برای ترکیبات شیمیایی به کار میبرند و ساختار شیمیایی آنها را نشان میدهد
زابیلغتنامه دهخدازابی . (اِخ ) گاه نهرهای موسوم به زاب را که در عراق به امر زاب ایجاد شده بوده است زابی گویند از آن جهت که به زاب منسوب است . (معجم البلدان ). و رجوع به زاب شود.
زابیینلغتنامه دهخدازابیین . [ ی َ ] (اِخ ) تثنیه ٔ زابی است در حالت نصب یا جر. و رجوع به زاب و زابیان در لغت نامه شود.
زابیلغتنامه دهخدازابی . (اِخ ) ابراهیم بن یحیی بن محمد [ نوه ٔ ابومضر و برادر محمدبن یحیی ] بوده است . ابراهیم نیز در درگاه وزیر اندلس و از شعراء بوده است . (الانساب سمعانی ).
زابیلغتنامه دهخدازابی . (اِخ ) موسی ازعلمای حدیث و قرائت بوده و روایاتی در قرائت دارد. وی منسوب به زاب اعلی یا زاب اسفلی است که بین بغدادو واسط واقع است . (معجم البلدان ) (انساب سمعانی ).
ناملغتنامه دهخدانام . [ مِن ْ ] (ع ص ) نما المال نموا، زاد و کثر، فهو نام . نماالانسان ، سمن ، فهو نام . (معجم متن اللغة). رجوع به نامی شود.
نامفرهنگ فارسی عمید۱. کلمهای که کسی یا چیزی به آن نامیده و خوانده شود؛ اسم.۲. آبرو؛ افتخار.۳. (بن مضارعِ نامیدن) = نامیدن⟨ نام خانوادگی: نامی مشترک میان اعضای خانوادۀ پدری؛ فامیلی؛ شهرت.
ناملغتنامه دهخدانام . (اِ) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (از فرهنگ نظام ). اسم علم چیزی . (بهار عجم ) (آنندراج ). اسم . (السامی ) (دانشنامه ٔ علائی ). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر
راست ناملغتنامه دهخداراست نام . (ص مرکب ) آنکه براستی شهره و نامی شده است .آنکه نام او براستی و درستی بر سر زبانهاست . آنکه نام او براستی مشهور و نامور گردیده است : زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام .نظامی .
دشتناملغتنامه دهخدادشتنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام . (آنندراج ). فحش و سخن زشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دشنام شود.
دژناملغتنامه دهخدادژنام .[ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام و ملامت . (آنندراج ). ناسزا. فحش : معاقرة؛ پیوسته کاری کردن و با کسی کاویدن در دژنام یا در هجا یا در خصومت . (تاج المصادر بیهقی ).- دژنام دادن ؛ ناسزا گفتن . فحش دادن . شتم . (تاج المصادر بیهقی ): استقذاف ؛ دژنام داد
پیروزناملغتنامه دهخداپیروزنام . (ص مرکب ) دارای نامی با ظفر و کامیابی قرین : که پیروزنامست و پیروزبخت ازو سربلندست دیهیم و تخت . فردوسی .که پیروزنامست و پیروزبخت همی بگذرد کلک او بر درخت .فردوسی .