نانخورلغتنامه دهخدانانخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) که نان میخورد. خورنده ٔ نان . نان خورنده : در خلد چگونه خورد آدم آنجا چو نبود شخص نانخور. ناصرخسرو. || نانخوار. عیال . (از فرهنگ نظام ). عیال و
نانخوارلغتنامه دهخدانانخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) نان خور. نان خواره . عیال . رجوع به نانخواره و نانخور شود.
نانخورشلغتنامه دهخدانانخورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (اِ مرکب ) آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش ، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات ). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج ). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (
نانخورش خانهلغتنامه دهخدانانخورش خانه . [ خوَ / خ ُ رِ ش ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرکه ٔ انگوری . ادم البیت . ادام البیت . (آنندراج ) (برهان قاطع). رجوع به نانخورش شود.
نانخورش کردنلغتنامه دهخدانانخورش کردن . [ خوَ / خ ُ رِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خورش نان کردن . قاتق نان کردن . غذا و خورش را اعم از ترشی یا شیرینی و پنیر و ماست و جزآن با نان خوردن : نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی : الهی ! نان فرستادی ن
عیالوارفرهنگ فارسی عمیدمردی که زن و فرزند و نانخور بسیار داشته باشد؛ دارای اهلوعیال؛ عیالدار؛ عیالمند.
وظیفهخورفرهنگ مترادف و متضاد۱. جیرهخوار، روزیدار، طعمهخوار، نانخور، نوالهخور، وظیفهخوار ۲. بازنشسته، متقاعد، مستمریبگیر
نانخوارلغتنامه دهخدانانخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) نان خور. نان خواره . عیال . رجوع به نانخواره و نانخور شود.
نانخورش خانهلغتنامه دهخدانانخورش خانه . [ خوَ / خ ُ رِ ش ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرکه ٔ انگوری . ادم البیت . ادام البیت . (آنندراج ) (برهان قاطع). رجوع به نانخورش شود.
نانخورش کردنلغتنامه دهخدانانخورش کردن . [ خوَ / خ ُ رِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خورش نان کردن . قاتق نان کردن . غذا و خورش را اعم از ترشی یا شیرینی و پنیر و ماست و جزآن با نان خوردن : نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی : الهی ! نان فرستادی ن
نانخورشلغتنامه دهخدانانخورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (اِ مرکب ) آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش ، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات ). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج ). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (