ناپاک مردلغتنامه دهخداناپاک مرد. [ م َ ] (ص مرکب ) طالح . بدکردار. مقابل پاکمرد به معنی صالح : خروشید گرسیوزآنگه به دردکه ای خویش نشناس ناپاکمرد. فردوسی .فرستاده را گفت رو باز گردبگویش که ای خیره ناپاکمرد. فردو
چناغلغتنامه دهخداچناغ . [ چ َ / چ ُ ](اِ) نوعی از ماهی باشد. (برهان ). نوعی از ماهی دریایی است . (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از ماهی دریایی که اره ماهی نیز گویند. (ناظم الاطباء) : چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار
چناقلغتنامه دهخداچناق . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر که در 36 هزارگزی کلیبر واقع است . کوهستانی و هوایش معتدل است و 18 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه ٔ سلین چای . محصولش غلات . شغل اهالی
چناقچیلغتنامه دهخداچناقچی . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز که در 9 هزارگزی خاور خداآفرین و 33 هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع است . کوهستانی و گرمسیر است و 51</
خویش نشناسلغتنامه دهخداخویش نشناس . [ خوی / خی ن َ ] (نف مرکب ) خویشتن ناشناس . آنکه خود را نشناسد. آنکه حد خود نداند. خودناشناس . آنکه پا از گلیم خود فراتر نهد. آنکه از حد خود تجاوز کند : خروشید گرسیوز آنگه بدردکه ای خویش نشناس ناپا
باز خوردنلغتنامه دهخداباز خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خوردن . بلعیدن . (ناظم الاطباء) : هرمزان گفت مرا مکش تا یک شربت آب بازخورم . (تاریخ قم ص 303). || دوباره خوردن . || ملاقی شدن . مقابل شدن . (
خروشیدنلغتنامه دهخداخروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی . فردوسی .ز صندوق پیلان ببارید تی
خیرهلغتنامه دهخداخیره . [ رَ / رِ ] (ص ) بدخواه . بداندیش . نابکار. (ناظم الاطباء). ستمگر. آزاردهنده : ای گمره خیره چون گرفتی گمراهتری دلیل و رهبر. ناصرخسرو. || سرکش . لجوج . بی پروا. جنگجو. غضب آل
ضحاکلغتنامه دهخداضحاک . [ ض َح ْ حا ] (اِخ ) بیوراسب . بیوراسف . اژی دهاک . اژدهاک . اژدها. (فردوسی ). اژدهافش . اژدهادوش . (فردوسی )... ماردوش . پادشاه داستانی که پس از جمشید بر اریکه ٔ سلطنت نشست . صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گو
ناپاکلغتنامه دهخداناپاک . (ص مرکب ) آلوده . پلید. ملوث . چرکین . (ناظم الاطباء). پلید. قذر. پلشت . شوخگن . چرکین . آن که یا آنچه پاک نیست . دنس . آلوده . مقابل پاک به معنی تمیز : با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت . <p
ناپاکفرهنگ فارسی معین(ص .)1 - چرکین . 2 - آلوده . 3 - حرام . 4 - بدکاره ، بدکردار. 5 - نجس . 6 - کافر. 7 - غدار. 8 - کسی که در حال جنایت است . 9 - زشت ، بد. 10 - غیرخالص ، مغشوش .
ناپاکلغتنامه دهخداناپاک . (ص مرکب ) آلوده . پلید. ملوث . چرکین . (ناظم الاطباء). پلید. قذر. پلشت . شوخگن . چرکین . آن که یا آنچه پاک نیست . دنس . آلوده . مقابل پاک به معنی تمیز : با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت . <p