چنبلیلغتنامه دهخداچنبلی . [ چَم ْ ب َ ] (حامص ) حاجتمندی و گدایی را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گدا را گویند. (جهانگیری ). احتیاج و درویشی و گدایی . (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبل شود.
چنبیلیلغتنامه دهخداچنبیلی . [ چَم ْ ] (اِ) یاسمین . (یادداشت مؤلف از لغتنامه ٔ مقالات حریری ). گل یاس سفید . || برگ یاسمن . (یادداشت مؤلف از مجمع الجوامع).
حسین نبلیلغتنامه دهخداحسین نبلی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم بغدادی ملقب به عزالدین فقیه اصولی ادیب و پزشک و قاضی بغداد بود. او راست : الهدایة در فقه و کتابی در طب و جز آنها. وی در 712 هَ . ق . 1312/ م . درگذشت . (معجم
نبلاءلغتنامه دهخدانبلاء. [ ن ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نبیل . رجوع به نبیل شود. || ج ِ نبل ، بمعنی با فضل و بزرگی . رجوع به نبل شود.
حسین نبلیلغتنامه دهخداحسین نبلی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم بغدادی ملقب به عزالدین فقیه اصولی ادیب و پزشک و قاضی بغداد بود. او راست : الهدایة در فقه و کتابی در طب و جز آنها. وی در 712 هَ . ق . 1312/ م . درگذشت . (معجم
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) نبلی ، مکنی به ابوالولید. وی تابعی و محدث است . رجوع به ابوالولید خالدالنبلی شود.
دنبلیلغتنامه دهخدادنبلی . [ دُم ْ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم بن حسین ...دنبلی خولی . او راست : 1 - الدرة النجفیة (شرح نهج البلاغه ) که به سال 1291 هَ . ق . تألیف آن را به پایان رسانیده است . (از معجم المطبوعات مصر ج <span class="hl
دنبلیلغتنامه دهخدادنبلی . [ دُم ْ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است که در طالقان تهران واقعو دارای معدن مس است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ).
دنبلیلغتنامه دهخدادنبلی . [ دُم ْ ب َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از کردان . (یادداشت مؤلف ). قبیله ای است از اکراد به نواحی موصل ، از آن قبیله است احمد دنبلی بن نصر فقیه شافعی و علی دنبلی ابی بن ابی بکر بن سلیمان محدث . (منتهی الارب ).
دنبلیلغتنامه دهخدادنبلی . [ دُم ْ ب ُ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان خلخال با 127 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خرتنبلیلغتنامه دهخداخرتنبلی . [ خ َ تَم ْ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل خرتنبل . عمل تنبل . عمل کاهل . (یادداشت بخط مؤلف ) : شاعران از هر طرف در نزد تو شعر آورندمن بصدر تو خموش این است از خرتنبلی .سوزنی .