نخجیزیدنلغتنامه دهخدانخجیزیدن . [ ن َ دَ ] (مص ) نخچیزیدن . پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید؛ یعنی در او پیچید. سروری گفت : آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینْت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانْت بنخجیزم .(از لغت فرس چ ه
نخجیزلغتنامه دهخدانخجیز. [ ن َ ] (اِمص ) پیچش . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نخچیزیدن و نخچیز و نخجیزیدن شود.