نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن ِف ْ ف َ ] (اِخ ) بلد یا قریه ای است بر نهرالزاس از بلاد فرس ، این را خطیب گفته است و اگر منظورش از بلاد فرس قلمرو قدیم ایرانیان باشد جایز است وگرنه امروزه نفر از نواحی بابل محسوب است و در سرزمین کوفه واقع است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان شود.
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده . (منتهی الارب ). لغتی است در نَفَر. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفَر شود. || ج ِ نافر. (اقرب الموارد). رجوع به نافر شود. || قومی که با تو گریزند یا به کاری پیش آیندیا از یکدیگر گریزند در جنگ . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندرا
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) نام ایلی است که در اطراف تهران ، ساوه ، زرند و قزوین سکونت دارند. ییلاق افراد این ایل کوههای شمالی البرز و قشلاق ایشان خوار است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 87 شود.
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) یکی از ایلات خمسه ٔ فارس و مرکب از 3500 خانوار است . تیره های این ایل عبارتند از: باده کی ، تاتم لو، چنگیزی ، دولوخانلو، زمان خانلو، ستارلو، شجرلو، شولی ، طاطم ، جن ، عراقی قادلو، قباد خانلو، قره باخیلو، قیدرلو، لرّ. و
نفرلغتنامه دهخدانفر. [ ن َ ف َ ] (ع اِ) در فارسی : تن . کس . شخص . (یادداشت مؤلف ). فارسیان بر یک کس اطلاق کنند. (غیاث اللغات ). کس . فردفرد از هر جمعیتی و گروهی و از سپاهی . (از ناظم الاطباء). واحد شمارش انسان است : از زایر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز ب
نفیرلغتنامه دهخدانفیر. [ ن َ ] (اِ) کرنای کوچک . (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). کرنا. (غیاث اللغات ). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام ). نای روئین گاودم . (اوبهی ) : عشق م
نفیرلغتنامه دهخدانفیر. [ ن َ ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گروه مردم . (مهذب الاسماء). نفر. کمتر از ده تن ازمردان . (از اقرب الموارد). || گروهی که برای کاری برخیزند. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100). قومی که به کاری پیش روند. (منتهی
نفیرفرهنگ فارسی عمید۱. ناله و زاری و فریاد.۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاههای همایون و راستپنجگاه.۳. (موسیقی) [قدیمی] بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته میشد.۴. [قدیمی، مجاز] هجوم؛ حمله.⟨ نفیر عام: [قدیمی، مجاز] قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن.
نفراتلغتنامه دهخدانفرات . [ ن َ ف َ ] (از ع ، اِ) فردفرد از هر گروه و از سپاهی . (ناظم الاطباء). ج ِ نفر، به معنی افراد، آحاد، کسان . رجوع به نفر شود.
نفریلغتنامه دهخدانفری . [ ن َ ف َ ] (اِ) خدمت و شغل و پیشه ٔ خدمتگاری ونوکری . || دیو. اهریمن . جن . || فردفرد. یک یک . (ناظم الاطباء). رجوع به نَفَر شود.
نفراختنلغتنامه دهخدانفراختن . [ ن َ ف َ ت َ / ن َ ت َ ] (مص منفی ) نیفراختن . ناافراختن . مقابل فراختن و افراختن . رجوع به افراختن شود.
نفراختنیلغتنامه دهخدانفراختنی . [ ن َ ف َ ت َ / ن َ ت َ ] (ص قابلیت )نیفراختنی . مقابل فراختنی . رجوع به افراختنی شود.
نفراتلغتنامه دهخدانفرات . [ ن َ ف َ ] (از ع ، اِ) فردفرد از هر گروه و از سپاهی . (ناظم الاطباء). ج ِ نفر، به معنی افراد، آحاد، کسان . رجوع به نفر شود.
نفریلغتنامه دهخدانفری . [ ن َ ف َ ] (اِ) خدمت و شغل و پیشه ٔ خدمتگاری ونوکری . || دیو. اهریمن . جن . || فردفرد. یک یک . (ناظم الاطباء). رجوع به نَفَر شود.
نفراختنلغتنامه دهخدانفراختن . [ ن َ ف َ ت َ / ن َ ت َ ] (مص منفی ) نیفراختن . ناافراختن . مقابل فراختن و افراختن . رجوع به افراختن شود.
نفراختنیلغتنامه دهخدانفراختنی . [ ن َ ف َ ت َ / ن َ ت َ ] (ص قابلیت )نیفراختنی . مقابل فراختنی . رجوع به افراختنی شود.
نفرت آوردنلغتنامه دهخدانفرت آوردن . [ ن ِ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن : زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سراب غضنفرلغتنامه دهخداسراب غضنفر. [ س َ غ َ ض َ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خاوه ٔ بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 6 هزارگزی خاور نورآباد و 3 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد بکرمانشاه . هوای آنجا سرد و دارای <span class="hl
فروزانفرلغتنامه دهخدافروزانفر. [ ف ُ ف َ ] (اِ مرکب ) به معنی فرفروزان است که رب النوع انسان باشد یعنی پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی . (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فروزان شود.
متنفرلغتنامه دهخدامتنفر. [ م ُ ت َ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) رمنده و نفرت کننده . (غیاث ) (آنندراج ). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود.- متنفر شدن ؛ گریزان شدن . رمیدن : چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن
غنفرلغتنامه دهخداغنفر. [ غ َ ف َ ] (اِخ ) نام جد حسن بن بشربن اسماعیل بن غدق بن حبتربن غنفر غنفری . رجوع به غنفری شود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 180).
ذونفرلغتنامه دهخداذونفر. [ ] (اِخ ) حمیری . یکی از بزرگان عرب که اسیر ابرهة بود و او عبدالمطلب را نزد ابرهة برد و شفاعت کرد. (تاریخ طبری ج 2صص 938 - 939).