نقطة مرکزیcenter point, principal point, optical centerواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای که دقیقاً در مرکز عکس قرار میگیرد
نقطةدیکشنری عربی به فارسینقطه , خال , لکه , نقطه دار کردن , نوک , سر , نکته , ماده , اصل , موضوع , جهت , درجه , امتياز بازي , نمره درس , پوان , هدف , مسير , مرحله , قله , پايان , تيزکرد
رگههای بادبزنیfan-like veinsواژههای مصوب فرهنگستانرگـههایــی که از یـک نقطة مـرکـزی به اطراف منشعب میشوند و نمای بادبزنی دارند
نقشهافکنی سمتیazimuthal map projectionواژههای مصوب فرهنگستانافکنشی که در آن جهتها از یک نقطة مرکزی حفظ میشوند بهگونهای که دوایر عظیمة گذرنده از آن نقطه به صورت خطوط مستقیم بر روی نقشه نمایان باشند
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطبا
مرکز شعاعیradial centerواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای مشخص بر روی عکس که پرتوهایی که از آن نقطه به سایر نقاط تصویر میرسند، ترسیم یا اندازهگیری میشوند و میتوان از آن بهمثابة نقطة مرکزی استفاده کرد
Centreدیکشنری انگلیسی به فارسیمرکز، میانه، مدار، میان، وسط و نقطه مرکزی، در مرکز قرار گرفتن، تمرکز یافتن