نوجلغتنامه دهخدانوج . (اِ) درخت کاج . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). درخت صنوبر. (رشیدی ) (از برهان قاطع). نوژ. ناژ. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوچ . (برهان قاطع). ناژو. نوژن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نیز رجوع به ناز و ناژ شود : زیب زمانه باد ز تاج و سریر
نوجلغتنامه دهخدانوج . [ ن َ ] (ع مص ) ریاکردن در کار خود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نَوجة. رجوع به نوجة شود.
نوش نوشلغتنامه دهخدانوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های . منوچهری .ساقی غم که جام جام دهدعمر درنوش نوش می بشود. خاقانی
نوزلغتنامه دهخدانوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یگونه شدیم . کسائی (از یادداشت مو
نوزلغتنامه دهخدانوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوجابادیلغتنامه دهخدانوجابادی . [ ن َ ] (اِخ ) محمدبن عمربن محمد، ملقب به ظهیرالدین و مکنی به ابوالمظفر. از فقهای مذهب حنفی است . به سال 616 هَ . ق . در قریه ٔ نوجاباد بخارا تولد یافت ، سپس به دمشق رفت و سرانجام در بغداد مقیم گشت و به امامت «مستنصریه » رسید. وی ب
نوجامهلغتنامه دهخدانوجامه . [ ن َ / نُو م َ / م ِ ] (ص مرکب ) که جامه ٔ نو پوشیده است . نونوار : باد نوجامه بخت او، وز اوجامه ٔ دشمنانْش خلقان باد.مسعودسعد.
نوجانلغتنامه دهخدانوجان . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران ، در 20 هزارگزی شمال کرج و 3 هزارگزی غرب راه کرج به چالوس در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 461 تن
نوجبهلغتنامه دهخدانوجبه . [ ن َ/ نُو ج َ ب َ ] (اِ) سیل باشد، هین نیز گویند. (لغت فرس اسدی ). سیلاب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (رشیدی ) (فرهنگ نظام ) : خود تو را جوید همه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب . <p class="aut
ناجلغتنامه دهخداناج . (اِخ ) ابن یشکربن عدران قبیله است و اکثر از علماء و روات منسوبند به وی . (منتهی الارب ذیل نوج ).
نوزهلغتنامه دهخدانوزه . [ زَ / زِ ] (اِ) گریبان جامه . (جهانگیری ) (رشیدی ). رجوع به نوژه شود. || نوج . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ناژ و نوژ و نازو شود.
نؤوجلغتنامه دهخدانؤوج . [ ن ُ ئو ] (ع مص ) نؤج . رفتن در زمین . (ناظم الاطباء). نَاءَج َ فی الارض نُؤجاً؛ رفت . (منتهی الارب ). و رجوع به نأج شود.
گلشوارلغتنامه دهخداگلشوار. [ گ ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دهو بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 9000گزی باختر میناب ، سر راه فرعی تیاب به میناب . هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و خ
نوجابادیلغتنامه دهخدانوجابادی . [ ن َ ] (اِخ ) محمدبن عمربن محمد، ملقب به ظهیرالدین و مکنی به ابوالمظفر. از فقهای مذهب حنفی است . به سال 616 هَ . ق . در قریه ٔ نوجاباد بخارا تولد یافت ، سپس به دمشق رفت و سرانجام در بغداد مقیم گشت و به امامت «مستنصریه » رسید. وی ب
نوجامهلغتنامه دهخدانوجامه . [ ن َ / نُو م َ / م ِ ] (ص مرکب ) که جامه ٔ نو پوشیده است . نونوار : باد نوجامه بخت او، وز اوجامه ٔ دشمنانْش خلقان باد.مسعودسعد.
نوجانلغتنامه دهخدانوجان . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارنگه ٔ بخش کرج شهرستان تهران ، در 20 هزارگزی شمال کرج و 3 هزارگزی غرب راه کرج به چالوس در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 461 تن
نوجبهلغتنامه دهخدانوجبه . [ ن َ/ نُو ج َ ب َ ] (اِ) سیل باشد، هین نیز گویند. (لغت فرس اسدی ). سیلاب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (رشیدی ) (فرهنگ نظام ) : خود تو را جوید همه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب . <p class="aut
زاغه انوجلغتنامه دهخدازاغه انوج . [ غ َ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر. واقع در 33000 گزی جنوب شهر ملایر و 11000گزی باختر راه ملایر به بروجرد. منطقه ٔ آن جلگه ، معتدل و مالاریائی و زبان سکنه ٔ آن فارسی است . دارا
زرنوجلغتنامه دهخدازرنوج . [ زُ ] (اِخ ) شهری است ورای اوزجند و آن را زرنوق هم نامند. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زنوجلغتنامه دهخدازنوج . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ زنج . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زنگ که گروهی است از سیاهان . (آنندراج ). || گروهی از لشکریان سلطان مصر : ... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس . گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص <span cla
سالارآباد انوجلغتنامه دهخداسالارآباد انوج . (اِخ ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر واقع در 39 هزارگزی جنوب باختری شهر ملایر و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ ملایر به بروجرد. هوای آن معتدل و دارای 181