ناز و نیازلغتنامه دهخداناز و نیاز. [ زُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شیوه های عشق و حسن و حرکات و سکناتی که از طرفین سر زند. (آنندراج ) (بهار عجم ). || ناز و نعمت . نعمت و فراوانی : چنین گفت با دختر سرفرازکه ای پروریده به ناز و نیاز.فردوسی .<br
نیازومندلغتنامه دهخدانیازومند. [ م َ ] (ص مرکب ) نیازمند. محتاج . حاجتمند. (برهان قاطع) : من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چو من عاشق ناز تو می زیبدش هرگونه نیاز.منوچهری .
نیازهلغتنامه دهخدانیازه . [ زَ ] (اِخ ) نام قریه ای است میان کش و نسف ؛ و نسبت بدان نیازکی باشد. (یادداشت مؤلف ).
نیازیدهلغتنامه دهخدانیازیده . [ ن َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) چیزی که بسوی وی دست دراز نکرده و طمع در وی نکرده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به یازیدن شود.
نیازیلغتنامه دهخدانیازی . (اِخ ) از مردم بدخشان و از شاعران قرن دهم و یازدهم است . او راست :از گرمی آفتاب محشر چه غم است گر جام بود به سایه ٔ دولت تو.(از صبح گلشن ص 571). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
نیازیدهلغتنامه دهخدانیازیده . [ ن ِ دِ ] (ص ) تیر بد رها داده و خطا شده . || آواز بی آهنگ و نادمسازو ناموافق . || حکایتی که به بدی گفته شود. (ناظم الاطباء)؟ رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 405 شود.