نیمروفرهنگ فارسی معین1 - (ص مر.) دانة گوهر که یک طرف آن مدور و طرف دیگرش پهن باشد. 2 - نیم برشته ؛ تخم مرغِ ~ تخم مرغ سرخ شده در روغن .
نیمژرفزمینلرزهintermediate-focus earthquakeواژههای مصوب فرهنگستانزمینلرزهای با عمق کانونی 70 تا 300 کیلومتر
نمراءلغتنامه دهخدانمراء. [ ن َ ] (ع ص ) تأنیث اَنْمَر. آنچه بر آن خجک های سیاه سپید بود.(از منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به انمر شود.
نمیرالغتنامه دهخدانمیرا. [ ن َ ] (اِ) به معنی شرح باشد که آشکار کردن و ظاهر نمودن است ، یعنی لفظ اندک را به معانی بسیار بیان کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). از برساخته های دساتیر است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود.
نمریلغتنامه دهخدانمری . [ ن َ م َ ] (اِخ ) حسین بن علی نمری بصری ، مکنی به ابوعبداﷲ. از شاعران و نحویون قرن چهارم هجری است . او راست : اسماء الفضة و الذهب . الخیل الملمع. مشکلات الحماسة یا معانی الحماسة. به سال 385 هَ . ق . درگذشت . (از ریحانة الادب ج <span c
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِخ ) عنوانی که به سیستان می دادند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). زابل . (جهانگیری ) ولایت سیستان . (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (معجم البلدان ) : همان نیمروز از تو خالی مبادکه چون تو ندیده ست گیت
نیمروزفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام ظهر.۲. (اسم) میان روز؛ وسط روز؛ ظهر.۳. (اسم) نیمهای از روز.۴. (اسم) [مجاز] جنوب.۵. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانه باربد: ◻︎ چو گفتی نیمروز مجلسافروز / خِرَد بیخود بُدی تا نیمهٴ روز (نظامی۱۴: ۱۰۸).
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِ مرکب ) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کشد هور گیتی فرو
املتلغتنامه دهخدااملت . [ اُ ل ِ ] (فرانسوی ، اِ) خوراکی است که با تخم مرغ و مواد دیگر تهیه کنند. خاگینه . نیمرو. (فرهنگ فارسی معین ).
مرغانه ماستلغتنامه دهخدامرغانه ماست . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) طعامی که از تخم مرغ و ماست و روغن کنند. خورش که از تخم مرغ و ماست کنند. طعامی که از خایه ٔ مرغ و ماست کنند. نیمرو که ماست در آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِخ ) عنوانی که به سیستان می دادند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). زابل . (جهانگیری ) ولایت سیستان . (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (معجم البلدان ) : همان نیمروز از تو خالی مبادکه چون تو ندیده ست گیت
نیمروزفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام ظهر.۲. (اسم) میان روز؛ وسط روز؛ ظهر.۳. (اسم) نیمهای از روز.۴. (اسم) [مجاز] جنوب.۵. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانه باربد: ◻︎ چو گفتی نیمروز مجلسافروز / خِرَد بیخود بُدی تا نیمهٴ روز (نظامی۱۴: ۱۰۸).
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِ مرکب ) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کشد هور گیتی فرو