نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِخ ) عنوانی که به سیستان می دادند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). زابل . (جهانگیری ) ولایت سیستان . (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (معجم البلدان ) : همان نیمروز از تو خالی مبادکه چون تو ندیده ست گیت
نیمروزفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام ظهر.۲. (اسم) میان روز؛ وسط روز؛ ظهر.۳. (اسم) نیمهای از روز.۴. (اسم) [مجاز] جنوب.۵. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانه باربد: ◻︎ چو گفتی نیمروز مجلسافروز / خِرَد بیخود بُدی تا نیمهٴ روز (نظامی۱۴: ۱۰۸).
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِ مرکب ) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کشد هور گیتی فرو
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِخ ) عنوانی که به سیستان می دادند. (فرهنگ لغات شاهنامه ). زابل . (جهانگیری ) ولایت سیستان . (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (معجم البلدان ) : همان نیمروز از تو خالی مبادکه چون تو ندیده ست گیت
نیمروزفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام ظهر.۲. (اسم) میان روز؛ وسط روز؛ ظهر.۳. (اسم) نیمهای از روز.۴. (اسم) [مجاز] جنوب.۵. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانه باربد: ◻︎ چو گفتی نیمروز مجلسافروز / خِرَد بیخود بُدی تا نیمهٴ روز (نظامی۱۴: ۱۰۸).
نیمروزلغتنامه دهخدانیمروز. (اِ مرکب ) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کشد هور گیتی فرو
خواب نیمروزلغتنامه دهخداخواب نیمروز. [ خوا / خا ب ِ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قیلوله . خواب قبل از ظهر.
شاه نیمروزلغتنامه دهخداشاه نیمروز. [ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نام حاکم سیستان ، زیرا سیستان را نیمروز نیز خوانند. (ازبرهان ) (ازآنندراج ).
شاه نیمروزلغتنامه دهخداشاه نیمروز. [ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سلطان نیمه ٔ روز و آن کنایه از آفتاب است . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
شه نیمروزلغتنامه دهخداشه نیمروز. [ ش َ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شاه نیمروز. شاه سیستان . رجوع به شاه نیمروز شود. || کنایه از آفتاب . (برهان ). رجوع به شاه نیمروز شود. || کنایه از دل آدمی که به عربی قلب گویند. (از برهان ) (از غیاث ). || (اِخ ) کنایه از رستم بسبب آنکه سیستان را نیمروز خوانند.
گهر نیمروزلغتنامه دهخداگهر نیمروز. [ گ ُ هََ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گوهر نیمروز. قسمی از مروارید است ، یک طرفش گرد و طرف دیگر مسطح باشد و آن سهل البیع است . (بهار عجم ) (آنندراج ) : حق القدم گرفت گهرهای نیمروزپای کسی که آبله زد در سراغ دوست .<p class="auth