خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هزارآوا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
هزارآوا
/hezār[']āvā/
معنی
= هزار
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بلبل، عندلیب، هزاردستان
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
هزارآوا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hezār[']āvā = هزار
-
هزارآوا
واژگان مترادف و متضاد
بلبل، عندلیب، هزاردستان
-
هزارآوا
لغتنامه دهخدا
هزارآوا. [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هزاردستان . (انجمن آرا). بلبل . عندلیب . هزار. هزاران . (یادداشت به خط مؤلف ).و او را هزارآواز هم میگویند. (برهان ) : تا هزارآوا از سرو برآرد آوازگوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری .بر گل نظم چون هزارآواتا گه ...
-
واژههای همآوا
-
هزار آوا
فرهنگ فارسی معین
(هَ) (اِمر.) بلبل .
-
جستوجو در متن
-
عندلیب
واژگان مترادف و متضاد
بلبل، هزار، هزارآوا، هزاردستان
-
هزاردستان
واژگان مترادف و متضاد
بلبل، زندخوان، عندلیب، هزار، هزارآوا
-
هزارآواز
لغتنامه دهخدا
هزارآواز. [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هزارآوا. (برهان ). بلبل . عندلیب . هزار. هزاران . هزاردستان : هزارآواز چون دانا همه نیکو و خوش گویدولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید. ناصرخسرو.رجوع به هزارآوا و هزاردستان شود.
-
هزار
فرهنگ فارسی عمید
، قدیمی: hazār (اسم) [پهلوی: hazār] hezār ۱. (ریاضی) عدد اصلی برابر با ده صدتا؛ عدد «۱۰۰۰».۲. یک ریال.۳. [قدیمی] نوعی بلبل؛ هزارآوا؛ هزاردستان؛ هزاران.
-
بلبل
واژگان مترادف و متضاد
۱. عندلیب، هزار، هزارآوا، هزاردستان، شبخوان، شباهنگ ≠ زاغ، زغن ۲. روان ۳. پرحرف
-
هزارداستان
لغتنامه دهخدا
هزارداستان . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) بلبل . (غیاث ). بلبل را گویند، و به عربی عندلیب خوانند. (برهان ). رجوع به هزاردستان و هزارآوا و هزار شود.
-
هزارنوا
لغتنامه دهخدا
هزارنوا. [ هََ / هَِ ن َ ] (ص مرکب ) آنکه هزار آهنگ دارد و نواهای بسیار گوناگون نوازد : با مطرب هزارنوا باده نوش کن در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار. سوزنی .رجوع به هزارآوا شود.
-
گرامی شدن
لغتنامه دهخدا
گرامی شدن . [ گ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) محبوب شدن . عزیز شدن . مورد علاقه واقع گشتن : به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآواوز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید.ناصرخسرو.تاک رز از انگور شد گرامی وزبی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
-
آزدن
لغتنامه دهخدا
آزدن . [ زْ /زَ / زِ دَ ] (مص ) آژدن . رجوع به آژدن شود. || بی قرار[ ی کردن ]. (مؤیدالفضلاء) : تا هزارآوا از سرو برآورد آوازگوید او را مزن ای باربد رودنوازکه بزاری ّ وی و زخم تو شد از هم بازعابدان را همه در صومعه پیوند نمازتو بدو گوی که ای بلبل خوشگ...