خوش سفرلغتنامه دهخداخوش سفر. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه در سفر ماندگی ننماید و با رفیقان و همسفران تازه روی باشدو هم از خدمت بدیشان دریغ نکند. (یادداشت مؤلف ).
دجالةلغتنامه دهخدادجالة. [ دَج ْ جا ل َ ] (ع اِ) گروه بزرگ . (منتهی الارب ). گروه همسفران کثیر که زمین را پوشانند. (از اقرب الموارد). || نژاد و سلاله ٔ کوتاه قد. طایفه ٔ قصیرالقامه . (از دزی ج 1 ص 425).
هم سفرلغتنامه دهخداهم سفر. [ هََ س َ ف َ ] (ص مرکب )رفیق راه . کسی که با دیگری به سفر رود : هم سفرانش سپر انداختندبال شکستند و پپرداختند. نظامی .هم سفران جاهل و من نوسفرغربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی .<b
زادالرکبلغتنامه دهخدازادالرکب . [ دُرْ رَ ] (اِخ ) لقب سهیل بن المغیره مکنی به ابی امیه پدر ام سلمه همسر پیغمبر(ص ). (تاریخ طبری چ دخویه ج 13 ص 2242).و در ص 2356 آن کتاب آمده است : ابی امیه را بد