عنر عنرواژهنامه آزادکنایه از پیمودن یک مسافت نالازم یا یک پیمایش بی نتیجه این کلمه به صورت قید برای فعل های "رفتن" یا "آمدن" به کار می رود مثال 1:عنرعنر تا میوه فروشی رفتم ولی بسته بود مثال 2:پا شده عنرعنر آمده تا این جا که فضولی ما را بکند توضیح:کاربرد این اصطلاح از سریال کمدی "بدون شرح" فراگیر شد
حنرلغتنامه دهخداحنر. [ ح َ ] (ع مص ) بنا کردن . (المنجد) (ناظم الاطباء). و این از باب نصر است . (منتهی الارب ).
حنیرلغتنامه دهخداحنیر. [ ح َ ] (ع اِ) حنائر. ج ِ حنیرة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حنیرة شود.
هنرلغتنامه دهخداهنر. [ هَُ ن َ ] (اِ) علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). کیاست . فراست . زیرکی . (یادداشت مؤلف ).این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را دربردارد و نمود آن صاحب هنر را برتر از دیگران مینما
هنرفرهنگ فارسی عمید۱. فعالیتی که به منظور خلق آثار مبتنی بر برداشتهای شخصی و عدم دریافت سود مادی صورت میگیرد.۲. اثری که بهوسیلۀ این فعالیت بهوجود میآید.۳. کار نمایان و برجسته.۴. [قدیمی] پیشه؛ صنعت؛ فن.
حب و بغضواژهنامه آزاددوستی و دشمنی، محبت و کینه؛ مثلاً، از سر حب و بغض، عیب کسی را هنر یا هنر کسی را عیب نشان دادن.
عیب پوشیدنلغتنامه دهخداعیب پوشیدن . [ ع َ / ع ِ دَ ] (مص مرکب ) مخفی کردن عیب .نهان کردن نقص و گناه . مقابل عیب جستن : ره من همه زهر نوشیدن است هنر جستن و عیب پوشیدن است . نظامی .ور خدا خواهد که پوشد عیب
ترادفلغتنامه دهخداترادف . [ ت َ دُ ] (ع مص ) یار یکدیگر و پی یکدیگر شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تعاون . (اقرب الموارد) (المنجد). || مناکحت نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تزویج هر یک از دو دوست زنی را از کسان خود بدیگری . (از اقرب الموارد). || پیاپی شدن . (زوزنی ) (دهار) (منتهی
جاسوسلغتنامه دهخداجاسوس . (ع ص ، اِ) جستجوکننده ٔ خبر برای بدی . (منتهی الارب ). شخصی باشد که از ملکی بملک دیگر خبر برد. (برهان ). خبرپرس . (دهار). خبرپرسنده . (مهذب الاسماء). ج ، جواسیس . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (برهان ). ابیشه . صاحب سرّ شرّ. (خلاف ناموس ، صاحب سرّ خیر) خبرجوی . خفیه .
افزونلغتنامه دهخداافزون . [ اَ ] (ص ) فزون . بسیار. (آنندراج ). علاوه . اضافه . (ناظم الاطباء).زیاده است . (فرهنگ شعوری ) (مجمع الفرس اسدی ). فزون .بیش . زیادت . مقابل کم . زایده . زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل . مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب ) : شود نیکی افزون چو افزو
هنرلغتنامه دهخداهنر. [ هَُ ن َ ] (اِ) علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). کیاست . فراست . زیرکی . (یادداشت مؤلف ).این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را دربردارد و نمود آن صاحب هنر را برتر از دیگران مینما
هنرفرهنگ فارسی عمید۱. فعالیتی که به منظور خلق آثار مبتنی بر برداشتهای شخصی و عدم دریافت سود مادی صورت میگیرد.۲. اثری که بهوسیلۀ این فعالیت بهوجود میآید.۳. کار نمایان و برجسته.۴. [قدیمی] پیشه؛ صنعت؛ فن.
هنرفرهنگ فارسی معین(هُ نَ) [ په . ] (اِ.) 1 - فضل ، کار برجسته و نمایان . 2 - زیرکی . 3 - پیشه و صنعت . 4 - تقوی ، پرهیزگاری . 5 - هر یک از هنرهای زیبا.
پیشه و هنرلغتنامه دهخداپیشه وهنر. [ ش َ / ش ِ وَ هَُ ن َ ] (اِ مرکب ) شغل و صنعت . || وزارت پیشه و هنر، نامی که وزارت صناعت را دادند. (از لغات مصوب فرهنگستان ایران ).
پرهنرلغتنامه دهخداپرهنر. [ پ ُ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) پرفضیلت . پرفضل . کثیرالفضل . صاحب فضیلت بسیار. صاحب صنایع : گفت هنگامی یکی شهزاده بودگوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی (از سندبادنامه ).ستودش فراوان و کرد آفرین بر آن پرهنر پهلو
هنرلغتنامه دهخداهنر. [ هَُ ن َ ] (اِ) علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). کیاست . فراست . زیرکی . (یادداشت مؤلف ).این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را دربردارد و نمود آن صاحب هنر را برتر از دیگران مینما
اهل هنرلغتنامه دهخدااهل هنر. [ اَ ل ِ هَُ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هنرمند. باهنر. دارای هنر : اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه ).
بی هنرلغتنامه دهخدابی هنر. [ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + هنر) مقابل هنرمند. (آنندراج ). که هنری ندارد. فاقد هنر و کمال و فضل . فاقد هنرمندی . دور از هنر. بی علم و معرفت . بی فضیلت . بی دانش و کمال . بی فضل . نادان .بی وقوف . بی اطلاع . دور از فضائل . بی مایه : باهن