وارنجلغتنامه دهخداوارنج . [ رَ / رِ ] (اِ) آرنج . بندگاه میان ساعد و بازو باشد، و عربان مرفق گویند. (از برهان ).
گوهرنازفرهنگ نامها(تلفظ: go(w)har nāz) [گوهر = (به مجاز) نهاد و سرشت ، هر شخص یا چیز والا و نفیس + ناز = کرشمه ، غمزه ، قشنگ، زیبا] ویژگی شخصی که در نهاد و سرشت او ناز و غمزه هست ، شخص (زن) ارزشمند ، والا و نفیس که قشنگ و زیباست .
وارخلغتنامه دهخداوارخ . [ رَ ] (اِ) تیر. || آرنج . (ناظم الاطباء). این کلمه در این معنی ظاهراً مصحف وارنج باشد. || افعی . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || چلپاسه . (ناظم الاطباء). || شعاع نور. (اشتینگاس ).
وارنلغتنامه دهخداوارن . [ رَ / رِ ] (اِ) آرنج را گویند که بندگاه ساعد و بازوست و به عربی مرفق خوانند. (برهان ). آرنج باشد. (جهانگیری ). وارنج . (ناظم الاطباء). بند میان پیش دست و بازو. (صحاح الفرس ) : زمانی دست کرده جفت رخسارزم
آرنجلغتنامه دهخداآرنج . [ رَ ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی . مرفق . آرج .آرن . آران . وارَن . وارنج . آرنگ . رونکک : گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج . ابوشکور.آستین ازبرای رنج و الم