دهیلغتنامه دهخدادهی . [ دَهَْ ی ْ ](ع اِمص ) زیرکی و کاردانی و تیزی ذهن و جودت رأی وجودت فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
جاه فزایلغتنامه دهخداجاه فزای . [ ف َ ] (نف مرکب ) جاه فزاینده . آنچه مقام و رتبه را فزونی دهد : جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینه ٔ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی .رجوع به جاه شود.
حکایت گفتنلغتنامه دهخداحکایت گفتن .[ ح ِ ی َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) حکایت کردن : کمال حسن وجودت بوصف راست نیایدمگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت . سعدی .حکایت بر مزاج مستمع گوی .(گلستان ).
اشتغال داشتنلغتنامه دهخدااشتغال داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) مشغول بودن به کاری . سرگرم بودن به کاری . || توجه قلبی به کسی یا چیزی : زنده دلا مرده ندانی که کیست آنکه ندارد به خدا اشتغال . سعدی .سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که
شمعصفتلغتنامه دهخداشمعصفت . [ ش َص ِ ف َ ] (ص مرکب ) شمعسان . همچون شمع. مانند شمع. که چون شمع فروزان و درخشان و سوزان باشد : در پس هر ذره ای سوخته ای بهر اوشمعصفت تا به صبح بر قدم انتظار. خاقانی .آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت که