وجوددیکشنری عربی به فارسیهستي , وجود , زيست , موجوديت , زندگي , بايش , پيشگاه , پيش , درنظر مجسم کننده , وقوع وتکرار , حضور
وجودفرهنگ فارسی عمید۱. یافتن؛ دریافتن.۲. [مقابلِ عدم] هستی.۳. (اسم) جسم و بدن.۴. کائنات؛ عالم هستی.۵. شخص؛ فرد.⟨ وجود ذهنی: [مقابلِ وجود عینی] وجود شیء در ذهن.
وجودلغتنامه دهخداوجود. [ وُ ] (ع مص ) وَجد. جِدَة. وِجدان . یافتن . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || دانستن . (از اقرب الموارد). وجد به معنی عَلِم َ آید و در این هنگام از افعال قلوب به شمار آید و دو مفعول را نصب دهد مانند: وجدت صدقک راجحاً. (اقرب الموارد). || هست