وخیزلغتنامه دهخداوخیز. [ وَ ] (ع اِ) اشکنه ٔ شهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). اشکنه و تریدی که از عسل سازند. (ناظم الاطباء).
وخزلغتنامه دهخداوخز. [ وَ ] (ع اِ) چیزی اندک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).چیز اندک . (مهذب الاسماء). || جاؤا وخزاًوخزاً؛ یعنی چهار چهار آمدند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (مص ) درسپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ). درخستن به نیزه و جز
وخشلغتنامه دهخداوخش . [ وَ ] (اِ) ابتداء و آغاز. (انجمن آرا) (آنندراج ). آغاز و ابتداء. (برهان ) (ناظم الاطباء). || کشف و الهام . وحی . فرتاب . (غیاث اللغات )(آنندراج ). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به وخشور شود.
وخشلغتنامه دهخداوخش . [ وَ ] (اِخ ) نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان . (برهان ). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) در کنار جیحون . (یسنا). از ولایت ختلان . (غیاث اللغات ). در ترکستان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون ، ب
وخشلغتنامه دهخداوخش . [ وَ ] (ع ص ، اِ) هیچکاره و ردی از هرچیزی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مردم فرومایه ٔ کمینه ٔ بی اعتبار. (منتهی الارب ). فرومایگان . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است ، و تثنیه ٔ آن می آید و گاهی جمع آن اوخاش و وِخاش آید. (م
قفزدیکشنری عربی به فارسیخراميدن , رقصيدن , جست وخيز کردن , شلنگ انداختن , تاخت رفتن (اسب وغيره) , بجست وخيز دراوردن , جست وخيز وشلنگ تخته , تاخت , حرکت خرامان
نوخیزلغتنامه دهخدانوخیز. [ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) نوبرآمده . تازه . نازک . (ناظم الاطباء). نوخاسته . (فرهنگ فارسی معین ) : دو پستان چون دو سیمین نار نوخیزبر آن پستان گل بستان درم ریز. نظامی .سیرابی
جادوخیزلغتنامه دهخداجادوخیز. (نف مرکب ) کسی یا چیزی که جادو را برانگیزد. جادوگر : آهوی تاتار را سازد اسیرچشم جادوخیز و عنبرموی تو. خاقانی .رجوع به جادو شود.