وشکلغتنامه دهخداوشک . [ وَ ] (ع مص ) بشتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
وشکلغتنامه دهخداوشک . [ وَ / وُ ] (ع اِمص ) شتابی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : عجبت من وشک هذا الامرو وشکان ...؛ ای من سرعة ذلک الامر. (مهذب الاسماء).
وشکلغتنامه دهخداوشک . [ وُ ] (اِ) صمغ نباتی است مانند ترب ، و آن را به شیرازی بدران گویند، و معرب آن اشج است ، و به عربی اشق خوانند. (برهان ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). رجوع به وشج شود. || به زبان اصفهانی نام درخت عظیمی است بسیار بزرگ از جنس خلاف که به عربی آن را غرب به فتح غین و راء نام
فرمانده درصحنهon-scene coordinator, on-scene commander, OSCواژههای مصوب فرهنگستانیکی از افراد واحدهای جستوجو و نجات که برای هماهنگی عملیات در یک منطقۀ خاص برگزیده میشود
پوشکلغتنامه دهخداپوشک . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) به لغت ماوراءالنهر گربه باشد و این صورتی از کلمه ٔ پیشیک یاپشک و پشک متداول زبان آذری است . پوشنگ . (برهان ). سِنّور. هِرّ : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گ
چوشکلغتنامه دهخداچوشک . [ ش َ ] (اِ) کوزه را گویند که لوله داشته باشد و آن را بلبله نیز خوانند. (جهانگیری ). کوزه لوله دار را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ لوله دار کوچک مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بلبلی . چون لوله ٔ آن رادر دهن گذاشته
گوسکلغتنامه دهخداگوسک . [ گ ُ س ِ ] (اِخ ) فرانسوا ژوزف (1734-1829م .). آهنگ ساز فرانسوی متولد در ورگنی . وی یکی از به وجودآورندگان سمفونی است . گوسک سازنده ٔ آهنگ های انقلابی و یکی از استادان هنرستان است .
وشکلیدهلغتنامه دهخداوشکلیده . [ وَ ک ُ دَ / دِ ] (ن مف )وشکرده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وشکرده شود.
وشکلهلغتنامه دهخداوشکله . [ وَ ک ِ / ک َ ل َ / ل ِ ] (اِ) دانه ٔ انگوری را گویند که از خوشه جدا شده باشد، و به فتح کاف فارسی هم به نظر آمده . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
وشکانلغتنامه دهخداوشکان . [ وَ / وِ / وُ ] (ع اِ فعل ) سرعت . (از اقرب الموارد). بشتافت . (منتهی الارب ). وشکان ، ای سرعان . (مهذب الاسماء). رجوع به وشک شود.- وشکان الامر ؛ سرعت آن کار. (منتهی الارب
وشکردنلغتنامه دهخداوشکردن . [ وَ / وِ / وُ ک َ دَ ] (مص ) وشکریدن . واشکردن . وشکلیدن . وشکولیدن . کارها را چست و چابک انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ). به چستی و چالاکی به کمک کسی شتافتن . ساعی و جاهد شدن . جد کردن . کوشیدن .
وشکردهلغتنامه دهخداوشکرده . [ وَ ک َ / وُ ک ِ دَ / دِ ] (ص ) شخصی را گویند که در کارها تجربه ٔ بسیار داشته باشد و بعد از عاقبت اندیشی شروع در کاری کند، و بعضی گویند که شخصی باشد که کارها را جد و چسبان کند، و به ضم اول و کسر کاف
وشجلغتنامه دهخداوشج . [ وُ ] (معرب ، اِ) معرب وشک است که صمغ نبات بدران باشد، و بدران گیاهی است مانند ترب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
جبغوتفرهنگ فارسی معین(جَ)(اِ.) 1 - پشم و پنبه که درون لحاف و ت وشک کنند. 2 - هرچیز آکنده از پشم و پنبه مانند توشک و بالش . جغبوت ، جغبت و چغبت و چغبوت و چبغوت و چبغت نیز گویند.
اطالغتنامه دهخدااطا. [ اَ ] (اِ) درخت پده است که بعربی غرب خوانند و آنرا هیچ ثمر نیست و صمغ آن بهترین بوده است و تا زخمی بپای آن نزنند و نشکافند صمغ از آن برنیاید، عصاره ٔ برگ آنرا بر گوشی که از آن ریم می آمده باشد بچکانند نافع بود. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ). مأخوذ از یونانی ، درخت پد
تحلجلغتنامه دهخداتحلج . [ ت َ ح َل ْ ل ُ] (ع مص ) جنبیدن ابر و درخشیدن آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خلیدن چیزی در دل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در دل شک کردن . تخلج . (از اقرب الموارد). حدیث : لایتحلجن فی صدرک طعام ضارعت فیه النصرانیة؛ ای لایدخلن فی
طرثوثلغتنامه دهخداطرثوث . [ طُ ] (ع اِ) گیاهی است باریک شاخ مایل به سرخی شیرین بار، خورده میشود. ج ، طراثیث . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بلغت یونانی میوه ای است که آن را به فارسی بل گویند و آن را طَراثیث نیز خوانند. (برهان ). شترغاز. (تفلیسی ). اشترغاز. (مهذب الاسماء). رافه .(دهار) (صراح در لف
وشکلیدهلغتنامه دهخداوشکلیده . [ وَ ک ُ دَ / دِ ] (ن مف )وشکرده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وشکرده شود.
وشکلهلغتنامه دهخداوشکله . [ وَ ک ِ / ک َ ل َ / ل ِ ] (اِ) دانه ٔ انگوری را گویند که از خوشه جدا شده باشد، و به فتح کاف فارسی هم به نظر آمده . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
وشک دانهلغتنامه دهخداوشک دانه . [ وُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) ون را گویند که چتلاقوچ باشد، و آن را به عربی حبةالخضراء خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا). چاتلانقوش که میوه ٔ درخت بنه است . (فرهنگ فارسی معین ).
وشکانلغتنامه دهخداوشکان . [ وَ / وِ / وُ ] (ع اِ فعل ) سرعت . (از اقرب الموارد). بشتافت . (منتهی الارب ). وشکان ، ای سرعان . (مهذب الاسماء). رجوع به وشک شود.- وشکان الامر ؛ سرعت آن کار. (منتهی الارب
وشکردنلغتنامه دهخداوشکردن . [ وَ / وِ / وُ ک َ دَ ] (مص ) وشکریدن . واشکردن . وشکلیدن . وشکولیدن . کارها را چست و چابک انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ). به چستی و چالاکی به کمک کسی شتافتن . ساعی و جاهد شدن . جد کردن . کوشیدن .
درب کوشکلغتنامه دهخدادرب کوشک . [ دَ ] (اِخ ) محله ای است در مرکز شهر اسپاهان . (یادداشت مرحوم دهخدا). سر در بزرگی در شهر اصفهان که یگانه باقیمانده ٔ زاویه ای بوده است که در زمان سلطنت رستم بیگ ترکمان (897 - 902 هَ . ق .) ساخته ش
دوشکلغتنامه دهخدادوشک . [ دُ ش َ ] (ترکی ، اِ) توشک . بستر خواب و لحاف . (ناظم الاطباء). بستر و توشک . (آنندراج ). شادگونه . نهالی . (یادداشت مؤلف ). نهالی که برآن خوابند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به توشک شود. || گلیم و بساط. (ناظم الاطباء). قالین . (آنندراج ). فراش که برآن نشینند و آن کلمه ٔ
پوشکلغتنامه دهخداپوشک . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) به لغت ماوراءالنهر گربه باشد و این صورتی از کلمه ٔ پیشیک یاپشک و پشک متداول زبان آذری است . پوشنگ . (برهان ). سِنّور. هِرّ : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش راست گ
پیلگوشکلغتنامه دهخداپیلگوشک . [ ش َ ] (اِمصغر مرکب ) مصغر پیلگوش . || گل ریواس . نورالریباس . گل ریواج . (برهان ). غدر. (مهذب الاسماء).
چوشکلغتنامه دهخداچوشک . [ ش َ ] (اِ) کوزه را گویند که لوله داشته باشد و آن را بلبله نیز خوانند. (جهانگیری ). کوزه لوله دار را گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کوزه ٔ لوله دار کوچک مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بلبلی . چون لوله ٔ آن رادر دهن گذاشته