وقت زوالواژهنامه آزاد1 - ( مصدر ) نیست شدن از بین رفتن برطرف شدن . 2 - متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سوی مغرب . 3 - ( اسم ) نقصان نقص
وقت وقتلغتنامه دهخداوقت وقت . [ وَ وَ ] (ق مرکب ) گاه . گاه گاه . بعض اوقات . رجوع به ترکیبهای وقت شود.
چوکتلغتنامه دهخداچوکت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. 250 تن سکنه دارد. آب آن از باران . محصول عمده اش حبوبات ، لبنیات ، ذرت و غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع اِ) هنگام . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده . (فرهنگ فارسی معین ). ساعت . فرصت . گاه . (یادداشت مرحوم دهخدا
وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع مص ) هنگام معین کردن . (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (آنندراج ). هنگام پدید کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). چاغ معین کردن . (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن . (از اقرب الموارد).
غیلولهلغتنامه دهخداغیلوله . [ غ َ لو ل َ /ل ِ ] (از ع ، اِ) خواب در نیمه ٔ روز. قیلولة. رجوع به قیلولة شود : یک روز وقت زوال که مردم به غیلوله مشغول بودند... (قصص الانبیاء چ 1320 ص <span class="hl" dir="
هجیرةلغتنامه دهخداهجیرة. [ هََ رَ ] (ع اِ) نیمروز نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر. || گرمای نیمروز. (منتهی الارب ). || سختی گرما. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هجیر. رجوع به هجیر شود.
سال خردهلغتنامه دهخداسال خرده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کنایه از کهنه و دیرینه (آنندراج ) : افتادگی ضرور بود سال خرده راواجب شود نماز چو وقت زوال شد. محسن تأثیر (از آنندراج ).رجوع بسالخورده شود.<
دلوکلغتنامه دهخدادلوک . [ دُ ] (ع مص ) فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن . (از منتهی الارب ). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن . (از المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). گشتن آفتاب وقت زوال . (ترجمان القرآن جرجانی ). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن . (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النها
وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع اِ) هنگام . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده . (فرهنگ فارسی معین ). ساعت . فرصت . گاه . (یادداشت مرحوم دهخدا
وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع مص ) هنگام معین کردن . (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (آنندراج ). هنگام پدید کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). چاغ معین کردن . (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن . (از اقرب الموارد).
وقتدیکشنری عربی به فارسیوقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ايام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معين کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زماني , موقعي , ساعتي
دروقتلغتنامه دهخدادروقت . [ دَرْ وَ ] (ق مرکب ) فوراً. علی الفور. بلافاصله . درحال . فی الحال : هر سه مقدم از اسب بزیر آمدند و سجده کردند این مولی زاده را دروقت صد هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). دروق
دفعالوقتلغتنامه دهخدادفعالوقت . [ دَ عُل ْ وَ ] (ع اِمص مرکب ) گذراندن وقت . (فرهنگ فارسی معین ). || تأخیر. درنگ . فرغل . فرغول . اهمال . (ناظم الاطباء). مماطله . امروز و فردا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). عمل بازپس انداختن . بگاه دیگر گذاشتن . تعلل . سر پیچاندن . دورسپوزی . دیرسپوزی . سپوزکاری .
خوشوقتلغتنامه دهخداخوشوقت . [ خوَش ْ / خُش ْ وَ ] (ص مرکب ) مسرور. شادان . خوشحال . (از یادداشت مؤلف ).
زروقتلغتنامه دهخدازروقت . [ زَ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهپایه است که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
زعوقتلغتنامه دهخدازعوقت . [ زُ ق َ ] (ع اِ) زعوقة. طعمی مرکب از تلخی وشوری . (از قانون ابوعلی سینا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آنجا که حفره ای است که آنرا هفته دوش می گویند و آبهای این کاریزها بدان مختلط می شوند و بدان سبب شور شده اند و زعوقت آبهای این کاریزها بدان مختل