ومضلغتنامه دهخداومض . [ وَ ] (ع مص ) ومیض . ومضان . درخشیدن برقی بی آنکه پراکنده گردد در ابر، و آنچه از برق در نواحی ابر پراکنده گردد آن را خفو گویند، و آنچه به درازا درخشد و ابر را شکافد آن را عقیقه خوانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). درخشیدن بخنوه . (تاج المصادر بیهقی ).
دروارۀ دوخانهdual-homed gatewayواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای رایانهای با دو میانای شبکه که دو نقطۀ واپایش امن در بین دو شبکۀ قرارداد اینترنت (IP) مختلف و دو نشانۀ قرارداد اینترنت (IP) مختلف ایجاد میکند
ومدلغتنامه دهخداومد. [ وَ م َ ] (ع اِ) گرمای سخت یا گرمای سخت مع ایستادگی باد یا تری و خنکی که در شدت گرما از طرف دریا آید، یا سختی گرمای شب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ومدة. (منتهی الارب ). سختی گرمای شب . (اقرب الموارد). || خشم . || (مص )به خشم شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خشم گرفتن .
ومدلغتنامه دهخداومد. [ وَ م ِ ] (ع ص ) (لیلة...) شب سخت گرم . (منتهی الارب ). ومدة مثل آن است . (منتهی الارب ). || خشمگین . (اقرب الموارد).
ومیضلغتنامه دهخداومیض . [ وَ ] (ع مص ) ومض . ومضان . درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ومض و ومضان شود.
یومئذلغتنامه دهخدایومئذ. [ ی َ م َ ءِ ذِن ْ ] (ع ق مرکب ) در این روز و در این هنگام و در آن زمان و در آن هنگام . (ناظم الاطباء).به معنی امروز است . (آنندراج ). آن روز. (مهذب الاسماء). آن روز و در آن روز. (دهار). و رجوع به یوم شود.
ومضانلغتنامه دهخداومضان . [ وَم َ ] (ع مص ) ومض . ومیض . درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). رجوع به ومض شود.
ومیضلغتنامه دهخداومیض . [ وَ ] (ع مص ) ومض . ومضان . درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ومض و ومضان شود.
ضلغتنامه دهخداض . (حرف ) نشانه ٔ حرف پانزدهم است از الفبای عرب و نام آن ضاد است و در حساب جُمّل آن را به هشتصد دارند و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ عدد پانزده و در فارسی هجده است و آن یکی از دو حرف مختص به عرب است ، یعنی «ض » و «ظ»، و در فارسی این حرف نباشد و آن از حروف هفتگانه ٔ مستعلیة
درخشیدنلغتنامه دهخدادرخشیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) تابیدن . پرتو افکندن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). تابان و روشن شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو انداختن . تافتن . روشن شدن . برق زدن . (ناظم الاطباء). درفشیدن . رخشیدن .
ومضانلغتنامه دهخداومضان . [ وَم َ ] (ع مص ) ومض . ومیض . درخشیدن برق بی آنکه پراکنده گردد در ابر. (اقرب الموارد). درخشیدن بخنوه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). رجوع به ومض شود.