پاره دوزیلغتنامه دهخداپاره دوزی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) پینه گری . وصله گری . پینه دوزی . لخت دوزی . لاخه دوزی . ترقیع. تردیم .
آرایۀ شلومبرگرSchlumberger array, Schlumberger electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن زوجالکترودهای داخلی برای اندازهگیری ولتاژ، در مقایسه با زوجالکترودهای خارجی جریان، خیلی به هم نزدیکاند
آرایۀ وِنِرWenner array, Wenner electrode arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای با الکترودهای همفاصله و متقارن که میتواند در امتداد خط اندازهگیری گسترش یابد
آرایۀ قطبی ـ قطبیpole-pole array, two-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن دو الکترود جریان و پتانسیل پشت سر هم و در فاصلهای دور از هم بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
آرایۀ دوقطبی ـ دوقطبیdipole-dipole array, double dipole arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای الکترودی که در آن یک دوقطبی جریان را به زمین میفرستد و دوقطبی مجاور اختلاف پتانسیل را اندازهگیری میکند
آرایۀ قطبی ـ دوقطبیpole-dipole array, three-point method, three-arrayواژههای مصوب فرهنگستانآرایهای که در آن جفتالکترودهای پتانسیل پیدرپی دورتر از یکی از الکترودهای جریان بر روی خط برداشت (survey line) قرار میگیرند
عارضلغتنامه دهخداعارض . [ رِ ] (اِخ ) نام شاعری است اصفهانی . مؤلف مجمع الفصحاء درباره ٔ وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از اشعار اوست :بود بجانب من چشم و سوی غیر نگاهت ندانم این گنه از تست یا ز چشم سیاهت .حاشا مکن ز بردن این دل که زار تست غیر
ابوعبدالرحمنلغتنامه دهخداابوعبدالرحمن . [ اَ ع َ دِرْ رَ ما ] (اِخ ) عبداﷲبن المبارک بن الواضح الحنظلی بالولاء المروزی .مولد او چنانکه ابن جوزی در صفةالصفوة آورده است در118 یا 119هَ . ق . به مرو بود. و ویرا بدان شهر خانه ای بزرگ بود
ذوالرمةلغتنامه دهخداذوالرمة. [ ذُرْ رُم ْ م َ ] (اِخ ) غیلان بن عقبةبن بهیش بن مسعودبن حارثةبن عمروبن ربیعةبن ساعدةبن کعب بن عوف بن ربیعةبن ملکان بن عدّی بن عبدمناةبن ادّابن طابخةبن الیاس بن مضربن نزاربن معدّبن عدنان . مکنّی به ابی الحرث . شاعر مشهور. معروف بذی الرمّة یکی از سران شعر. گویند وی و
اسم مصدرلغتنامه دهخدااسم مصدر. [ اِ م ِ م َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسم مصدر در عربی : ابن مالک در الفیة گوید : بفعله المصدر الحق فی العمل مضافاً او مجرداً او مع اَل ان کان فعل مع اَن او ما یحل محلّه و لاسم مصدر عمل .عبدالرحمن سیوطی در شرح بیت اخی
پارهلغتنامه دهخداپاره . [ رَ / رِ ] (اِ) پینه که بجامه ٔ کهنه زنند. رقعه . پینه . وصله . دَرپی . خرقة. الترویم ؛ پاره دردادن جامه . (زوزنی ). اَللدّم ؛ پاره در جامه دادن . (تاج المصادر بیهقی ) : زیرا که بر پلاس نه نیک آیدبر دوخ
پارهلغتنامه دهخداپاره . [ رِ ] (اِخ ) آمبرواز. جرّاح فرانسوی بعهد هانری دوم و فرانسوای دوم و شارل نهم و هانری سوم . بستن شرایین را بجای کی ّ بدو نسبت کنند. مولد او بسال 1517 م ./ 922 هَ . ق .
پارهفرهنگ فارسی عمید۱. جزء و قسمتی از چیزی؛ قطعه؛ تکه.۲. (صفت) دریده؛ شکافته.۳. (صفت) بریده یا گسیخته.۴. [قدیمی] پینه که بر جامه بدوزند.۵. [قدیمی] رشوه؛ رشوت: ◻︎ هرآنجا که پاره شد از در درون / شود استواری ز روزن برون (عنصری: ۳۶۰).⟨ پارهپاره: ‹پارهپار، پارپار›۱. تکهتکه؛ لَختل
پارهpart 3واژههای مصوب فرهنگستانبخشی از یک سامانه که خود بهتنهایی به کار نرود و قابل تجزیه و تقسیم به اجزای دیگر نباشد
دره خمپارهلغتنامه دهخدادره خمپاره . [ دَرْ رَ خ ُ رَ / رِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصرشیرین ، میان شیرین آباد و قصرشیرین ، در 739هزارگزی تهران . (یادداشت مرحوم دهخدا). نام پاسگاه مرزبانی و گمرک واقع در <span class="hl"
دوپارهلغتنامه دهخدادوپاره . [ دُ رَ / رَ ] (ص مرکب ) دو نصفه و نیمه شده . (ناظم الاطباء). دو بخش . (از آنندراج ). از میان به دونیم . منشق .
پوست پارهلغتنامه دهخداپوست پاره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) قطعه ای از پوست . پاره ٔ پوست . پاره ٔ چرم : آن پوست پاره ها که در خانه ٔ کژدم می بینید اثر آن است . (گلستان ). ذوابة؛ پوست پاره ٔ آویزان بر مؤخر پالان . شطیبة؛ پوست پاره ٔ دراز. غضب
پیشپارهلغتنامه دهخداپیشپاره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نوعی از حلوا که از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی سفارج خوانند. (انجمن آرا). نوعی از حلوا باشد بسیار نرم و نازک و آنرا از آرد و روغن و دوشاب پزند و بعربی شفارج خوانند. (آنندراج ) (برهان ). فیشفارج . || غذای م
خامپارهلغتنامه دهخداخامپاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) دشنامی است و به دختری میدهند که پیش از بلوغ با وی مجامعت شده باشد. (اشتینگاس ) (ناظم الاطباء).