پاشکستهلغتنامه دهخداپاشکسته . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه پای شکسته دارد. || مجازاً، عاجز. ناتوان .
اشکستهلغتنامه دهخدااشکسته . [ اِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) شکسته . بشکسته . مکسور. مکسّر : دست اشکسته برآرد در دعاسوی اشکسته برد قفل جدا. مولوی .جبر چبود بستن اشک
اشکسته بندلغتنامه دهخدااشکسته بند. [ اِ ک َ ت َ / ت ِ ب َ ] (نف مرکب ) شکسته بند. رَدّاد. (ناظم الاطباء). آروبند : خواجه ٔ اشکسته بند آنجا رودکه در آنجا پای اشکسته بود. مولوی .و رجوع به شکسته بند شود.<br
میخ قدملغتنامه دهخدامیخ قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) که قدمی چون میخ کوفته بر جایی پا بر جای دارد. || کسی که نمی تواند حرکت کند. (یادداشت لغت نامه ). || لنگ و پاشکسته که نمی تواند راه رود. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که پاشکسته به کنجی نشسته باشد و به جایی نرود. (برهان ) (آنندراج ).
سرسایهلغتنامه دهخداسرسایه . [ س َ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) سایه ٔ سر : فوق فلک و عرش بود پایه ٔ دیگراین سایه کشد رخت به سرسایه ٔدیگر. محسن تأثیر (از آنندراج ).چو خامه سرخط آزادگی کسی داردکه پاشکست
دوبیتیلغتنامه دهخدادوبیتی . [ دُ ب َ / ب ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) (اصطلاح عروضی ) مثنات . مثنی . (السامی فی الاسامی ). مثناة. (زمخشری ). رباعی . (یادداشت مؤلف ). ترانه . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی ). رباعی ، چه به اصطلاح عروض دو بیت مربع را گویند و چون مجموع آن