پایگهلغتنامه دهخداپایگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) پایگاه . مقام . مرتبت .مرتبه . رتبت . ربته . زُلفی . قدر. منزلت : یکایک بپرسید [ کیخسرو ] و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بودبر اندازه شان پایگه برفزود. فر
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
پایۀ دستگاه شمارbase of a number systemواژههای مصوب فرهنگستاندر یک دستگاه شمار، عددی طبیعی و بزرگتر از یک که هر عدد طبیعی برحسب توانهای آن با ضرایب صحیح نامنفی نوشته میشود متـ . پایۀ دستگاه اعداد
پایۀ فضای بُرداریbasis of a vector spaceواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای خطی مستقل در یک فضای بُرداری که فضا را تولید میکند
آگهی پیشنماpop-over advertisement, pop-over adواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آگهی که در صفحۀ وِب پیش روی کاربر ظاهر میشود و روی بخشی از صفحۀ جاری را میگیرد
زبانهای هستهآغازhead-first languages, head-initial languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در ابتدای آن قرار میگیرد
فلک پایگهلغتنامه دهخدافلک پایگه . [ ف َ ل َ گ َه ْ ] (ص مرکب ) آنکه پایگاه ومرتبه اش به بلندی فلک باشد. بلندمرتبه : شها، شهریارا، جهان داورافلک پایگه مشتری پیکرا. نظامی .رجوع به فلک پایه شود.
پایگه ساختنلغتنامه دهخداپایگه ساختن . [ گ َه ْ ت َ ] (مص مرکب ) جاگرفتن : کسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو بازدارد گزندتوانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن . فردوسی . || جای نشست معلوم کردن . اجازه ٔ جلوس در جای درخور ه
حبلفرهنگ فارسی عمیدآبستنی.⟨حبل متین: = حبلالمتین: ◻︎ برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷)
برنگاشتنلغتنامه دهخدابرنگاشتن . [ ب َ ن َ ت َ ] (مص مرکب منفی ) برنگرداندن . روی برنتافتن . مقابل برگاشتن : یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت . فردوسی .رجوع به برگاشتن شود.
برفزودنلغتنامه دهخدابرفزودن . [ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) برافزودن . افزایش دادن . اضافه کردن : هر آنکس که او تاج شاهی ربودبر آن تخت چیزی همی برفزود. فردوسی .از ایرج دل ما همی تیره بودبر اندیشه اندیشه ها برفزود. <p class="author
براندازهلغتنامه دهخدابراندازه . [ ب َ اَ زَ / زِ ] (ص مرکب ) بفراخور. باندازه : همان نیز ز ایرانیان هرکه بودبراندازه شان پایگه برفزود. فردوسی . || به حد اعتدال : بزال آنگهی
چمکلغتنامه دهخداچمک . [ چ َ م َ ] (اِ) قوت و قدرت . (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : پایگه سخنوری یافتم از قبول توخود ز ازل بعون تو دست مراست این چمک . خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری ).|| بیشی . افزونی .
پایگه ساختنلغتنامه دهخداپایگه ساختن . [ گ َه ْ ت َ ] (مص مرکب ) جاگرفتن : کسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو بازدارد گزندتوانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن . فردوسی . || جای نشست معلوم کردن . اجازه ٔ جلوس در جای درخور ه
فلک پایگهلغتنامه دهخدافلک پایگه . [ ف َ ل َ گ َه ْ ] (ص مرکب ) آنکه پایگاه ومرتبه اش به بلندی فلک باشد. بلندمرتبه : شها، شهریارا، جهان داورافلک پایگه مشتری پیکرا. نظامی .رجوع به فلک پایه شود.