پی بستنلغتنامه دهخداپی بستن . [ پ َ / پ ِ ب َت َ ] (مص مرکب ) عصب بستن . (آنندراج ). بستن وترعرقوب . || بنا نهادن . (آنندراج ). بنیاد گذاردن .پایه و بن نهادن . ساختن بنلاد و پایه ٔ
پایستنلغتنامه دهخداپایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) پایدار ماندن . پائیدن . باقی ماندن . جاویدان بودن . دائم بودن : ورنه بایدت بزادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من . منوچهری .ج
پایلغتنامه دهخداپای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون
قرفصةلغتنامه دهخداقرفصة. [ ق َ ف َ ص َ ] (ع مص ) هر دو دست را زیر هر دو پای بستن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نوعی از جماع که گرد کند هر دو طرف زن را چندان که دست و پایش ب
پیرایهلغتنامه دهخداپیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنام
دملغتنامه دهخدادم . [ دُ ] (اِ) دمب . ذنب . ذنابی . و در شعر گاهی به تشدید میم آید. (یادداشت مؤلف ). عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد. و آن از تعداد مهره های استخ