پرخردلغتنامه دهخداپرخرد. [ پ ُ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) پرعقل . پرشعور. سخت عاقل و داهی . مقابل کم خرَد : بموبد چنین گفت کای پرخردمرا و ترا روز هم بگذرد. فردوسی .تو پند من ای مادر پرخردنگهدار تا روزتو بگذرد. فردو
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس ). تخت پادشاهان . (جهانگیری ) کرسی . (مهذب الاسماء). اورنگ . صندلی . عرش : بهرام آنگهی که بخشم افتی بر گاه اورمزد درافشانی . دقیقی .ز گنجه چون بسعادت نهاد روی