پیاده رفتنلغتنامه دهخداپیاده رفتن . [ دَ / دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) مقابل سواره رفتن . رفتن نه بر مرکب . ترجل . (دهار). پیاده شدن . طی طریق بی مرکب : پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسبی که ناگهت بزمین بر زند چنانکه نمانی .<p clas
حدهلغتنامه دهخداحده . [ ح َدْ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب (بلوک عنافجه ) بخش مرکزی شهرستان اهواز است . در 8هزارگزی شمال خاوری اهواز و 3هزارگزی خاوری راه آهن کنار کارون واقع است . جلگه و گرمسیر است . <span class="hl" di
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح َدْ دَ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن از حَبّیة و آن از اعمال حب ّ است . (معجم البلدان ). در قضاء حبیه از سنجاق عسیر. (قاموس الاعلام ترکی ). || نام منزلی میان جده و مکه و آن وادیی است دارای حصن و نخلستان و آب جاری و قدما آنرا حَدّاء می گفتند. (معجم البلدان ). رجوع به حَ
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) (از «وح د») حِدَت . تنهائی . تنها بودن . یگانه بودن . یگانه شدن . (تاج المصادر). وحدت . و از آن است : علیحدة. یکتا و تنها ماندن . (منتهی الارب ). فعله من ذات حدته و علی ذات حدته و من ذی حدته ؛ یعنی از رای و دانش خود کرد آنرا. یقال : اعطِ کل واحد منهم ع
حدةلغتنامه دهخداحدة. [ ح ِ دَ ] (ع مص ) حد بر کسی راندن . || از کاری بازداشتن . (زوزنی ). || (اِ) سنگی که بر آب فرونرود. (نزهة القلوب خطی ).
مشيدیکشنری عربی به فارسیراه رفتن , گام زدن , گردش کردن , پياده رفتن , گردش پياده , گردشگاه , پياده رو , پياده روي , قدم زدن
آهسته رفتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت هسته رفتن، کند رفتن، خرامیدن، خزیدن، پیاده رفتن، قدم زدن آهسته آمدن، چکهکردن، چکیدن شناور بودن متناوب بودن
ایباسلغتنامه دهخداایباس . (ع مص ) به علف خشک رسیدن . || خشک گیاه گردیدن زمین . || خشک گردانیدن چیزی را. || پیاده رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
ترجللغتنامه دهخداترجل . [ ت َ رَج ْ ج ُ ] (ع مص ) پیاده شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پیاده رفتن . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیاده شدن از ستور و پیاده رفتن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || روز بفراخ چاشتگاه رسیدن . (تاج المصادربیهقی ). برآمدن و بلند شدن روز. (منتهی الا
پیادهلغتنامه دهخداپیاده . [ دَ / دِ ] (ص ، ق ، اِ) آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن . کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره . پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس . بی مرکب . صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی
پیادهفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که با پای خود به راهی میرود و سوار بر مَرکب نیست.۲. (اسم) (ورزش) در شطرنج، هریک از شانزده مهره که هشت مهرۀ سیاه در یک طرف و هشت مهرۀ سفید در طرف دیگر است؛ بیدق: ◻︎ کس با رخ تو نباخت دستی / تا جان چو پیاده درنینداخت (سعدی۲: ۶۲۴).⟨ پیاده شدن: (مصدر لازم) پایین آمدن از وسیلۀ نق
دستک پیادهلغتنامه دهخدادستک پیاده . [ دَ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) کسی که برای دریافت مال الاجاره فرستاده می شود. (ناظم الاطباء). دستک سوار.
حاجی علی پیادهلغتنامه دهخداحاجی علی پیاده . [ ع َ دَ / دِ ] (اِخ ) از کسان و ملازمان میرزا یادگار محمد بود و در آن شب که سلطان حسین میرزا بر میرزا یادگار چیره شد و او را گرفتار کردند، حاجی علی پیاده نیز گرفتار شد. رجوع به حبط ج 2 ص <sp
پیادهلغتنامه دهخداپیاده . [ دَ / دِ ] (ص ، ق ، اِ) آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن . کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره . پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس . بی مرکب . صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی
شه پیادهلغتنامه دهخداشه پیاده . [ ش َه ْ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) فرزین . شهبیدق . (یادداشت مؤلف ). وزیر در شطرنج . رجوع به شهبیدق شود.
سرو پیادهلغتنامه دهخداسرو پیاده . [ س َرْ وِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرو کوچک که بقدر قامت مرد پیاده بود و آن بسیار خوشنما باشد. (غیاث ). نوعی از سرو کوتاه . مقابل سرو سواره . (آنندراج ) : سرو پیاده خوش بود اندر چمن ولی آن