آمیزگارلغتنامه دهخداآمیزگار. (ص مرکب ) آمیزنده . خواهان معاشرت . بسیار معاشرت کننده با مردمان . خالط. خلط. لابک . مخالط : وگر خنده رویست و آمیزگارعفیفش ندانند وپرهیزگار. سعدی .بگویند ازاین حرف گیران هزارکه سعدی نه اهل است و آمیزگا
امجارلغتنامه دهخداامجار. [ اِ ] (ع مص ) افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش . (از اقرب الموارد). || کلان شدن بچه در شکم گوسفند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد). گرانبار شدن ستور از بچه چنانکه نتواند برخاست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء