پیر خراباتلغتنامه دهخداپیر خرابات . [ رِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) پیرمردی که در میکده ها شراب میفروشد. || مرشد و راهنمای تصوف و معرفت . در اصطلاح متصوفه عبارت از مرشد کامل و مکمل
پیرلغتنامه دهخداپیر. (اِخ ) دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در21 هزارگزی شمال خاوری سرباز و 10 هزارگزی شمال راه مالرو سرباز به زابلی . کوهستانی ، گرمسیر و مالاریائی . دا
پیرلغتنامه دهخداپیر. (اِخ ) دهی از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان ، واقعدر 75 هزارگزی جنوب خاوری بافت ، سر راه فرعی بافت به اسفندقه . کوهستانی ، سردسیر. دارای 100 تن سکنه
پیرلغتنامه دهخداپیر. [ ی َ ] (اِ) پدر (در بعض لهجه های فارسی نظیر مازندرانی و سیادهنی و جز آن ). اب : مگذر ز سر عشق که گر درّ یتیمی ماننده ٔ این عشق ترامار و پیر نیست .مولوی .
پیرلغتنامه دهخداپیر. [ ی ِ ] (اِخ ) (سَن ) یکی از اعزه و مقدسین نصاری است و مشهور به القنطره ای . چه از مردم قصبه ٔالقنطره از قصبات اسپانیول است . وی بسال 1499 م . تولد یافته و
پیرلغتنامه دهخداپیر. [ ی ِ ] (اِخ ) (سَن ) یکی از ائمه ٔ معصوم نصاری و ملقب به زرین کلام . وی از سنه ٔ 433 تا 452 م . سمت اسقفی راونه را داشته و مردی فصیح و بلیغ بوده است و موا
خرابات پرورلغتنامه دهخداخرابات پرور. [ خ َ پ َرْوَ ] (ن مف مرکب ) آنکه پروده ٔ خرابات است ، کنایه از آدم وارد به امور. (یادداشت بخط مؤلف ) : من سالخورده پیر خرابات پرورم .حافظ.
شخص پیرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان شخص پیر، پیر، بزرگسال، سالمند زوج پیر پیرانهسر مرشد، قطب، پیر خرابات، پیر مغان، کاهن، پیردیر، مراد، پیرطریقت شیخ، دانای قوم، عالم، حکیم، دانا، شخص
پیرفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کهنسال؛ سالخورده؛ کلانسال.۲. (اسم) (تصوف) مرشد؛ رهبر؛ پیر طریقت. پیر جادو: [قدیمی] آنکه عمر خود را در ساحری گذرانیده؛ جادوگر پیر. پیر خرابات: (تصوف) [قدی
خراباتلغتنامه دهخداخرابات . [ خ َ ] (اِ) شرابخانه . بوزخانه . (از برهان قاطع). میخانه . (شرفنامه ٔ منیری ) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) (مأخوذ از زمخشری ). میکده : دفتر به دبستان
اعتقاد داشتنلغتنامه دهخدااعتقاد داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) باور داشتن . ایمان داشتن . معتقد بودن : مریدم به پیر خرابات مخلص چو طفل اعتقادی به ملا ندارم .مخلص کاشی (از ارمغان آصفی