پی دارلغتنامه دهخداپی دار. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) (گندم ، آرد، خمیر) که ریع بسیار دارد. صاحب ریع. دارای قوت و چسبندگی . || (گوشت ...)؛ دارای قوت . دارای پی و عصب . || دنباله دار.
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پی داریلغتنامه دهخداپی داری . [ پ َ / پ ِ ] (حامص مرکب ) حالت پی دار. ریع. دارای چسبندگی و قوت . || دارای دنباله بودن .
پیاله دارلغتنامه دهخداپیاله دار. [ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) که پیاله دارد. خداوند پیاله . صاحب پیاله . || که محافظت پیاله با اوست . رکابدار. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ذیل کلمه ٔ رکابدار). || شرابخوار. ج ، پیاله داران . (از آنندراج ) : می
پیاله دارانلغتنامه دهخداپیاله داران . [ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) ج ِ پیاله دار. || تیره ای از دولپه ای بی گلبرک ، بیشتر درختان منطقه ٔ معتدله ٔ شمالی ازین تیره است و بیش از چهارصد جنس آن جنگلهای وسیع را تشکیل میدهند. چون میوه ٔآنها در پیاله ای که از بهم پیوستن برگکهای
پیرمحمد داروریلغتنامه دهخداپیرمحمد داروری . [ م ُ ح َم ْ م َ دِ رِ وُ ] (اِخ ) (زاویه ٔ...) نام خانقاهی بقریه ٔ دارور منسوب به پیرمحمد داروری . (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 418 شود).
پیشانی دارلغتنامه دهخداپیشانی دار. (نف مرکب ) دارنده ٔ پیشانی . || کنایه است از دولتمند. بادولت . مقبل . دولتی .سعید. خوشبخت . خوش اقبال . نیکوطالع. بخت ور. || کسی که کاری را بشکفتگی از پیش برد. (برهان ).
خصیلهفرهنگ فارسی معین(خَ لِ یا لَ) [ ع . خصیلة ] (اِ.) 1 - قطعة گوشت پی دار، گوشتی که در آن عصب باشد؛ ج . خصیل : خصائل . 2 - دستة مو، موی درهم پیچیده .
پی ناکلغتنامه دهخداپی ناک . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) دارای پی . پی دار. دارای عصب . عصب اللحم ؛ پی ناک شد گوشت . (منتهی الارب ). گوشتی پی ناک ؛ دارای عصب .
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas