چاخانچیلغتنامه دهخداچاخانچی . (ترکی ، ص مرکب ) با دیگری چاخان کننده . کسی که عادت به چاخان کردن و خوش آمد گفتن دارد.
چاخانلغتنامه دهخداچاخان . (ترکی ، ص ) متملق . چاپلوس . با زرنگی و زیرکی . حقه باز. لافی . لاف زن . شارلاتانی در گفتار.زبان بازی . آنکه به تندی و چابکی گوید در فریفتن تو آنچه در دل ندارد. خوش محاوره . زبان آور. خوش آمدگو.
اخیانلغتنامه دهخدااخیان . [ اُ خ َی ْ یا ] (ع اِ مصغر) تصغیرگونه ای از اخ . || (اِخ ) نام دو کوه است در حق ذی العرجا بر شبیکه و آن آبی است در بطن وادئی و در آنجا چاههای بسیار است . (معجم البلدان ).
چاخانلغتنامه دهخداچاخان . (ترکی ، ص ) متملق . چاپلوس . با زرنگی و زیرکی . حقه باز. لافی . لاف زن . شارلاتانی در گفتار.زبان بازی . آنکه به تندی و چابکی گوید در فریفتن تو آنچه در دل ندارد. خوش محاوره . زبان آور. خوش آمدگو.
چاخاندیکشنری فارسی به انگلیسیbraggart, blarney, boaster, boastful, boastfulness, braggadocio, bragger, flatterer, flatulent, jive, loudmouth, magniloquent, malarkey or malarky, name-dropper, popinjay, pseudo, talk, vainglorious, wind
چاخانلغتنامه دهخداچاخان . (ترکی ، ص ) متملق . چاپلوس . با زرنگی و زیرکی . حقه باز. لافی . لاف زن . شارلاتانی در گفتار.زبان بازی . آنکه به تندی و چابکی گوید در فریفتن تو آنچه در دل ندارد. خوش محاوره . زبان آور. خوش آمدگو.
موچاخانلغتنامه دهخداموچاخان . (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقعدر 3/5 هزارگزی جنوب مرزبانی با 150 تن سکنه . آب آن از چم دشت و راه آن ماشین رو است . در آمار این ده را موشاخان نوشته اند. (از فرهنگ ج