هرسیرلغتنامه دهخداهرسیر. [ هََ ] (اِخ ) قریه ای است بین ری و قزوین و به مدینه ٔ ابن جابر معروف است . (معجم البلدان ).
هرشیرلغتنامه دهخداهرشیر. [ هََ ] (اِخ ) نام قریه ای بوده است در میان ری و قزوین . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از معجم البلدان ).
آرایشگرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دیگران را آرایش کند؛ آرایشکننده؛ سلمانی؛ آرایشکار.۲. کسی که جایی را تزئین و آماده میکند؛ دکوراتور.
چهارحصارلغتنامه دهخداچهارحصار. [ چ َ / چ ِ ح ِ ] (اِ مرکب ) چهارباره . چهارقلعه .چهارحصن . || دعائی که بر پیراهن جنگجویان می نوشتند تا از آسیب و گزند مصون مانند. چارحصار.