خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
چم
/čam/
معنی
۱. پیچوخم.
۲. نظم؛ قاعده.
۲. آراستگی.
۳. [قدیمی] جرم؛ گناه.
〈 چموخم: [عامیانه]
۱. پیچوخم.
۲. [مجاز] ریزهکاری.
۳. [مجاز] رفتار با ناز و خرام؛ خرام؛ ناز.
〈 بهچم: [قدیمی] آراسته و منظم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. خرام، نازخرام
۲. راه، روش، شیوه، طرز،
۳. قلق، لم، فوتوفن، شگرد
۴. رگ خواب، نقطه ضعف
۵. سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت
۶. داب، عادت
۷. بزه، تقصیر، جرم، گناه
۸. سینه، صدر
۹. آراسته، آماده
۱۰. اندوخته، فراهم
۱۱. رونق، رواج
۱۲. شرح،
دیکشنری
definition, drift, import, intent, meaning, sense, significance, signification, tenor
-
جستوجوی دقیق
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ ] (اِ) به معنی خرام و رفتاری به ناز باشد. (برهان ). خرام . (جهانگیری ). به معنی خرام و رفتاری ازروی ناز. (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث ). رفتار و خرام از روی ناز. (ناظم الاطباء). رفتاری با ناز و ادا و اطوار شیوه ٔ رفتار نازنینان و نازداران ...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 69 هزارگزی جنوب خاور فهلیان و 7 هزارگزی راه فرعی هراپجان به اردکان واقع است و 43 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان براآن بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قریه ای است اربابی در ملایر که درسمت جنوب شرقی و در چهارفرسنگی دولت آباد، کنار رودخانه ای که از بروجرد به ملایر می آید واقع است . این قریه ییلاقی خوش آب و هواست که مراتع خوب و زراعت آبی و دیمی دارد و...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ ](اِخ ) محله ای در شهر یزد. (برهان ) (ناظم الاطباء).
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان نائین که در 30 هزارگزی جنوب نائین و 8 هزارگزی خاور راه نائین به هاشم آباد واقع است . کوهستانی و معتدل است و 266 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات . شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ َ/ چ ِ ] (اِ) چشم بود؛ به زبان مرو. (فرهنگ اسدی ). مردم دارالمرز و مردم مروشاهجان چشم را می گویند که به عربی عین خوانند. (برهان ) (از جهانگیری ). به زبان مرو و دارالمرز، مخفف چشم .(رشیدی ). به زبان دری فارسی مخفف چشم است . (انجمن آرا) (آنندر...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ ِ ] (اِ) جل وزغ را گویند و آن چیزی باشد سبز مانند ابریشم که در روی آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان ). سبزیی باشد شبیه به ابریشم که درمیان آب به هم رسد و آن را بزغمه نیز گویند و در پارسی جل بک نامند. (جهانگیری ). سبزی روی آب که جامه ٔ غوک گوی...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ ِ ] (مرکب از «چه » موصول و «م » ضمیر مفعولی ) مخفف چه مرا. از قبیل «چت » و «چش » و «کم » و «کت » و «کش » (از که موصول و ضمایر) : افزار خانه از زمی و بام و پوششش هر چم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود. کسائی .زمین جز به فرمان تو نسپرم وز آن چم تو...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [ چ ُ ] (اِ) به معنی لاف و تفاخر. (از برهان ). (از جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). (ناظم الاطباء). و رجوع به چُمیدن شود. || حیوان را نیز گویند که مطلق جاندار است .(برهان ). حیوان رانامند. (جهانگیری ). به معنی حیوان نیز آمده . (رشیدی ...
-
چم
لغتنامه دهخدا
چم . [چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 8 هزارگزی شمال تفت و 4 هزارگزی باختر راه تفت به یزد واقع است . جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات . شغل اهالی زراعت وراهش فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایر...
-
چم
واژگان مترادف و متضاد
۱. خرام، نازخرام ۲. راه، روش، شیوه، طرز، ۳. قلق، لم، فوتوفن، شگرد ۴. رگ خواب، نقطه ضعف ۵. سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت ۶. داب، عادت ۷. بزه، تقصیر، جرم، گناه ۸. سینه، صدر ۹. آراسته، آماده ۱۰. اندوخته، فراهم ۱۱. رونق، رواج ۱۲. شرح،
-
چم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) čam ۱. پیچوخم.۲. نظم؛ قاعده.۲. آراستگی.۳. [قدیمی] جرم؛ گناه.〈 چموخم: [عامیانه]۱. پیچوخم.۲. [مجاز] ریزهکاری.۳. [مجاز] رفتار با ناز و خرام؛ خرام؛ ناز.〈 بهچم: [قدیمی] آراسته و منظم.
-
چم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čim] [قدیمی] čam معنی؛ مفهوم: ◻︎ دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست / در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۳۳)، ◻︎ چه جویی آن ادبی کآن ادب ندارد نام / چه گویی آن سخنی کآن سخن ندارد چم (شاکر بخاری: شاعران بیدیوان...
-
چم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] čam = چشم