چمخاخلغتنامه دهخداچمخاخ . [ چ َ ] (اِ) چمچاق . (ناظم الاطباء). تلفظی از چخماخ که آتش زنه باشد. و رجوع به چمچاق و چخماخ شود. || (ص ) کج و منحنی . چمچاخ . و رجوع به چمچاخ شود.
مخیخلغتنامه دهخدامخیخ . [ م َ ] (ع ص ) عظم مخیخ ؛ استخوان بامغز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مخیخلغتنامه دهخدامخیخ . [ م ُ ] (ع ص ) گیاه اندک گردیده و نهان . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مخیخلغتنامه دهخدامخیخ . [ م ُ خ َ ](ع اِمصغر) مغز کوچک . خردمغز . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مخچه شود.
چمچاقلغتنامه دهخداچمچاق . [ چ َ ] (اِ) آتش زنه . (ناظم الاطباء). چمخاخ . چخماخ . چخماق . و رجوع به چمخاخ شود. || سوخته دان . (ناظم الاطباء). || کیسه ٔ کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را می گذارند. || تیر. (ناظم الاطباء).