چنبر ساختنلغتنامه دهخداچنبر ساختن . [ چَم ْ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) حلقه ساختن . طوق و قلاده ساختن : زین سخن صدهزار چنبر ساخت همه در گردن وزیر انداخت . نظامی .رجوع به چنبر و چنبر ساز شود.
ژنبرلغتنامه دهخداژنبر. [ ژَم ْ ب َ ] (اِ) سبدی که بدان خس و خاشاک و خاکروبه بردارند. (آنندراج ). رجوع به زنبر شود.
ینبرلغتنامه دهخداینبر. [ یَم ْ ب َ ] (اِ) ونبر. بی بُن . بادامک . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بادامک شود.
نبرلغتنامه دهخدانبر. [ ن َ ] (ع مص ) به زبان گرفتن و به سخن بر کسی غالب آمدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) (از ناظم الاطباء). || همزه کردن حروف را. (منتخب اللغات ) به همزه کردن حرف را. (صراح ). همزه کردن حرف را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب
نبرلغتنامه دهخدانبر. [ ن ِ ] (ع اِ) کنه و کرمی است که پوست شتر به رفتن آن آماسد و آبله ناک گردد، یا نوعی از مگس ، یا نوعی از دد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). چیزی است که برشتر برود، پوست شتر برآماهد [ = برآماسد ] . (السامی ). کنه و کرمکی که چون بر تن شتر حرکت کند پوست وی ب
چنبرسازلغتنامه دهخداچنبرساز. [ چَم ْ ب َ ] (نف مرکب ) سازنده ٔ چنبر : به طلسمی که بود چنبرسازبرکشیدش به چرخ چنبرباز. نظامی .رجوع به چنبر و چنبر ساختن شود.
عرقاةلغتنامه دهخداعرقاة. [ ع َ ] (ع مص ) چوب چنبر دلو بستن برای آن . (از منتهی الارب ). چوب چنبر ساختن برای دلو. (از ناظم الاطباء). عرقی الدلو، «عرقوتین » را بر دلو بست . (از اقرب الموارد).
چنبرفرهنگ فارسی عمید۱. محیط دایره.۲. حلقه؛ هر چیز دایرهمانند.۳. (زیستشناسی) دو استخوان در دو طرف بالای سینه که بهصورت افقی بین جناغ سینه و استخوان کتف قرار دارد؛ ترقوه.۴. (موسیقی) حلقۀ چوبی دایره یا دف که روی آن پوست میکشند.۵. (موسیقی) [قدیمی] بحر دوازدهم از اصول هفتگانۀ موسیقی.⟨
چنبر کردنلغتنامه دهخداچنبر کردن . [ چَم ْ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چنبر ساختن . حلقه مانندی چون کمان ساختن .- از سرو چنبر کردن ؛ کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست : ز سرو دلارای چنبر کندسمن برگ را رنگ عنبرکند. <p class="author
چنبرفرهنگ فارسی عمید۱. محیط دایره.۲. حلقه؛ هر چیز دایرهمانند.۳. (زیستشناسی) دو استخوان در دو طرف بالای سینه که بهصورت افقی بین جناغ سینه و استخوان کتف قرار دارد؛ ترقوه.۴. (موسیقی) حلقۀ چوبی دایره یا دف که روی آن پوست میکشند.۵. (موسیقی) [قدیمی] بحر دوازدهم از اصول هفتگانۀ موسیقی.⟨
چنبرلغتنامه دهخداچنبر. [ چَم ْ ب َ ] (اِ) محیط دایره را گویند مطلقاً اعم از چنبر دف و چنبر گردن و افلاک و غیره . (برهان ). دایره ٔ دف و غربال و هرچه گرد و میان تهی باشد. (از رشیدی ). محیط دایره را گویند مطلقاً چه چنبر دف باشد، چه چنبر افلاک و چه غیر از اینها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). دایره
چنبرفرهنگ فارسی عمید۱. محیط دایره.۲. حلقه؛ هر چیز دایرهمانند.۳. (زیستشناسی) دو استخوان در دو طرف بالای سینه که بهصورت افقی بین جناغ سینه و استخوان کتف قرار دارد؛ ترقوه.۴. (موسیقی) حلقۀ چوبی دایره یا دف که روی آن پوست میکشند.۵. (موسیقی) [قدیمی] بحر دوازدهم از اصول هفتگانۀ موسیقی.⟨
چنبرلغتنامه دهخداچنبر. [ چَم ْ ب َ ] (اِ) محیط دایره را گویند مطلقاً اعم از چنبر دف و چنبر گردن و افلاک و غیره . (برهان ). دایره ٔ دف و غربال و هرچه گرد و میان تهی باشد. (از رشیدی ). محیط دایره را گویند مطلقاً چه چنبر دف باشد، چه چنبر افلاک و چه غیر از اینها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). دایره