چهارسوئیلغتنامه دهخداچهارسوئی . [ چ َ / چ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به چهارسو. رجوع به چهارسو شود. || (حامص مرکب ) مربع یا مکعب بودن چنانکه زمین یا خانه . || چهارضلعی : و نیز گردی و درازی و سه سوئی و چهارسوئی و نرمی و درشتی و آنچه بدین ماند. (دا
چهارسویلغتنامه دهخداچهارسوی . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) که چهارطرف و جهت دارد. چهارسو. || مربع : و بدان صحیفه اندر انگشتری بود چهارسوی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
چهارسوی کردنلغتنامه دهخداچهارسوی کردن . [ چ َ / چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چهارطرفه کردن . از چهارطرف راه دادن . از چهار جانب راه گشادن . چهارراه کردن . تربیع. (زوزنی ). چهارسوی .
چهارسولغتنامه دهخداچهارسو. [ چ َ ] (اِخ ) از آبادیهای مازندران و استرآباد است . و ابن اسفندیار گفته است : مصقلةبن هبیره که مدت دو سال بافرخان بزرگ در جنگ و ستیز بود سر انجام در راه بین کجور و کندسان کشته شد و در دهکده ٔ چهارسو مدفون شد،قبرش در آنجا در عهد مؤلف مزبور زیارتگاه مردم عوام بود زیرا
چهارسولغتنامه دهخداچهارسو. [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چارسو. چهارسوک . چهارطرف . چهارجهت . چهارجانب . چهارسمت . || محل تقاطع دو بازار. آنجا که دو بازار مانند صلیب هم را قطع کنند : دانم که کوچ کردی از این کوچه ٔ خطرره بر چهارسوی اما
quadripartiteدیکشنری انگلیسی به فارسیچهارگوشه، چهارجانبه، چهار گانه، چهار گوش، چهار جزئي، چهار تایی، چهارسویی