چهارملغتنامه دهخداچهارم . [ چ َ / چ ِ رُ ] (عدد ترتیبی ، ص نسبی ) عدد ترتیبی ، که در مرتبه ٔ چهار قرار گیرد: اِرباع ؛ چهارم به آب آمدن اشتر. (از تاج المصادربیهقی ). رابِع. رابِعَه . (منتهی الارب ) : چهارم علی بود جفت بتول که او
حارملغتنامه دهخداحارم . [ رِ ] (اِخ ) حصنی استوار و کوره ای بزرگ مقابل انطاکیه و بقول ابن سعد از این حصن تا انطاکیه یک منزل راه است ، و در زمان یاقوت از اعمال حلب بشمار میرفته و آن را چشمه ها و درختان بسیار بود و نهر کوچکی در آنجا جریان داشت و بعلت پرآبی از نواحی وبائی بشمار می آمد. یاقوت گوی
حارملغتنامه دهخداحارم . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازحرمان یا حریم . (معجم البلدان ). || ما هوبحارم عقل ؛ او خردمند و باعقل است . (منتهی الارب ).
حاریملغتنامه دهخداحاریم . (اِخ ) (پهن بینی ) مردی که رئیس فرقه ٔ سوم کهنه بود. (کتاب اول یوحنا 24:8) پسران وی به بازر و بابل مراجعت کردند (عزرا 10:21) و (نحمی
حاریملغتنامه دهخداحاریم . (اِخ ) مردی که پسر او پاره ای از حصاراورشلیم را مرمت کرد. (نحمیا 3:11) (قاموس مقدس ).
حاریملغتنامه دهخداحاریم . (اِخ ) یکی از اجداد آنانکه از اسیری مراجعت کردند و زنان بیگانه را که تزویج کرده بودند رها کردند.(عزرا 2:32 و 10:31 و نحمیا <span cla
چهارمادرلغتنامه دهخداچهارمادر. [ چ َ / چ ِ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از چهارعنصر است . چهارآخشیج . || (اِخ ) چهار ستاره ٔ نعش از بنات النعش باشد. رجوع به چارمادر شود.
چهارمیخهلغتنامه دهخداچهارمیخه . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ] (ص نسبی ) استوار و محکم و پابرجا. رجوع به چارمیخه شود.
چهارمادرانلغتنامه دهخداچهارمادران . [ چ َ / چ ِ دَ ] (اِ مرکب ) امهات اربعه . عناصر چهارگانه . آب و باد و خاک و آتش . چهارآخشیجان : خصم تو چهارمادران رافرزند یگانه ای است خنثی .؟
چهارمامکلغتنامه دهخداچهارمامک . [ چ َ / چ ِ م َ ] (اِ مرکب ) نام مرضی است که به عربی آن را قمقام گویند.
چهارماههلغتنامه دهخداچهارماهه . [ چ َ / چ ِ هََ / هَِ ] (ص نسبی ) که چهار ماه بر او گذشته باشد. که چهار سی روز؛ یعنی یکصدوبیست روز پاییده باشد. که چهار ماه داشته باشد. که صدوبیست روزاز عمرش بگذرد. چیزی که هفده هفته عمر کرده باشد.
quarternدیکشنری انگلیسی به فارسیچهارم فروردین، نان بوزن چهار پوند، یک چهارم پوند، یک چهارم پینت، یک گیل
چهارمیخ شدنلغتنامه دهخداچهارمیخ شدن . [ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دیدن و عذاب شدن . رجوع به چارمیخ شدن شود.
چهارمیخه کردنلغتنامه دهخداچهارمیخه کردن . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) محکم کردن . استوار کردن . استوار ساختن .
چهارمادرلغتنامه دهخداچهارمادر. [ چ َ / چ ِ دَ ] (اِ مرکب ) کنایه از چهارعنصر است . چهارآخشیج . || (اِخ ) چهار ستاره ٔ نعش از بنات النعش باشد. رجوع به چارمادر شود.
چهارمیخهلغتنامه دهخداچهارمیخه . [ چ َ / چ ِ خ َ / خ ِ ] (ص نسبی ) استوار و محکم و پابرجا. رجوع به چارمیخه شود.
چهارمادر سفلیلغتنامه دهخداچهارمادر سفلی . [ چ َ / چ ِ دَ رِ س ُ لا ] (اِ مرکب ) کنایه از چهارعنصر است . چهارآخشیج : هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد، چهارمادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. (ظهیری سندبادنامه ص <span
خوان چهارملغتنامه دهخداخوان چهارم . [ خوا / خا ن ِ چ َ رُ ] (اِخ ) یکی از هفت خوان رستم است که در آن زن جادوی را می کشد.
چراغ چرخ چهارملغتنامه دهخداچراغ چرخ چهارم . [ چ َ / چ ِ غ ِ چ َ خ ِ چ َ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از عیسی علیه السلام . (از شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از عیسی بن مریم . || خورشید. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از خورشید جهان افروز.
خسرو اقلیم چهارملغتنامه دهخداخسرو اقلیم چهارم . [ خ ُ رَ / رُ وِ اِ م ِ چ َ / چ ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از آفتاب عالمتاب است . (از برهان قاطع) (آنندراج ).
خسرو سریر چهارملغتنامه دهخداخسرو سریر چهارم . [ خ ُ رَ / رُ وِس َ رِ چ َ / چ ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خسرو چهارم سریر. کنایه از آفتاب است که در فلک چهارم است .