چک زدنلغتنامه دهخداچک زدن . [ چ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کشیده زدن . سیلی زدن . تپانچه زدن . صَفع.ذَح ّ. با کف دست ضربه ٔ سخت به صورت کسی نواختن . و رجوع به چک شود. || پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیله ٔ چک . چارشاخ زدن . (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ). و رجوع به چک شود.<br
چک زدنلغتنامه دهخداچک زدن . [ چ ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) چنپاتمه زدن . چندک زدن . بچک نشستن . برسردو پای نشستن : چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گرددنمک از گذارش سبک . جامی (از فرهنگ رشیدی ).به دو زانو دمی که بنشیندهمچو اروانه ایست کو
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
شاخص KK indexواژههای مصوب فرهنگستانشاخصی سهساعته که معیار گسترۀ فعالیت سریع و نامنظم مغناطیسی توفان در زمان وقوع است
چکش زدنلغتنامه دهخداچکش زدن . [ چ َک ْ ک ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) زر یا مس یا آهن را چکش کاری کردن . || چکش زدن برای کسی ؛ کنایه است از سعایت وی کردن و بدگویی کردن از او نزد دیگران .
ذحلغتنامه دهخداذح . [ ذَح ح ] (ع مص ) سیلی زدن . تپانچه زدن . طپانچه زدن . کشیده زدن . چک زدن . || شکافتن . || کوفتن . || آرمیدن با.
ضفدلغتنامه دهخداضفد. [ ض َ ] (ع مص ) طپانچه زدن بکسی . (منتهی الارب ). زدن کسی را به کف دست . (منتخب اللغات ). سیلی زدن . چک زدن .
کشیده زدنلغتنامه دهخداکشیده زدن . [ ک َ / ک ِ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) چک زدن . سیلی زدن . طپانچه زدن . تپانچه زدن . ذَح ّ. (یادداشت مؤلف ).
چکلغتنامه دهخداچک . [ چ ِ ] (اِخ ) نام تیره ای از نژاد اسلاو. نامی که اسلاوهای بوهم بخود دهند . || نام زبانی که مردم بوهم و مراوی و سیلزی بدان تکلم کنند. و رجوع به چکسلواکی شود.
چکلغتنامه دهخداچک . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 9 هزارگزی شمال باختری درمیان برسر راه شوسه ٔ بیرجند و درمیان واقع است . جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غ
چکلغتنامه دهخداچک . [ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 4 هزارگزی جنوب خاوری درمیان واقع است . دامنه و معتدل است و 88 تن سکنه دارد. آبش از قنات . محصولش غلات . شغل اهالی زراعت و مالدار
چکلغتنامه دهخداچک . [ چ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی جنوب خاوری درمیان بر سر راه مالرو عمومی درمیان به دستگرد واقع است . دامنه و معتدل است و9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای
چکلغتنامه دهخداچک . [ چ ِ ] (اِ) قطره بود. (فرهنگ اسدی ) چکه . چیکِّه و چیکلَه . (در تداول روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه ). قطره ای از آب یا هر قسم مایع دیگر : چکی خون نبود از برتیره خاک بکن سیمتن را سر از تیغ چاک . (فرهنگ اسدی ).</
راست پی کوچکلغتنامه دهخداراست پی کوچک . [ ی ِ چ َ ] (اِخ ) از بلوکات ناحیه ٔ راست پی سوادکوه مازندران که قریه ٔ مهم آن شورست است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 292).
درزی کلا کوچکلغتنامه دهخدادرزی کلا کوچک . [ دَ ک َ کو چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری بابل و 7 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ بابل به آمل . آب آن از فاضلاب دشت سر و رودخانه ٔ کار
دریچکلغتنامه دهخدادریچک . [ دَ چ َ ] (اِخ ) نام قریه ای به مرو. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریجق . و رجوع به دریجق شود.
دلچکلغتنامه دهخدادلچک . [ ] (اِخ ) نام سخره ٔ سلطان محمود سبکتکین ، که از اهالی قاین بوده است . (از نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 146). اما شاید کلمه مصحف دلحک (طلحک ) باشد.