چیز دادنلغتنامه دهخداچیز دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) مال بخشیدن . عطا دادن : دو هفته ابا گستهم بود شادبدو خلعت و چیز بسیار داد. فردوسی .برستم دوصد بدره دینار دادهمان گیو را چیز بسیار داد.فردوسی .
موج SS waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج لرزهای حجمی که در آن راستای ارتعاش ذرات بر راستای انتشار عمود است
ارزش سیC valueواژههای مصوب فرهنگستانمقدار دِنای موجود در ژنگان تکلاد یک یاختۀ هوهستهای متـ . ارزش ثابت
ناسازنمای ارزش سیC value paradoxواژههای مصوب فرهنگستاناختلاف بین ارزش ثابت یک اندامگان و پیچیدگی تکاملی آن متـ . ناسازنمای ارزش ثابت
سامانة مهار پسرویhill holder, hill hold control, hill-start assist control, HHC, hill-start assist, HSA, hill-start controlواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که با ترمزگیری خودکار به مدت چند ثانیه، از حرکت ناخواستة رو به عقب خودرو در سربالاییها جلوگیری میکند اختـ . س. م. پ. HAC
داد چیزی دادنلغتنامه دهخداداد چیزی دادن . [ دِ دَ ] (مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . خجسته .همی رفت پیش اندران هفتوادبجنگ آمد و داد مردی بداد. <
خط فلان چیز دادنلغتنامه دهخداخط فلان چیز دادن . [ خ َطْ طِ ف ُ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اقرار کردن بکمال آن چیز. (آنندراج ) : اگر نقش ارژنگ اگر ساده اندهمه خط بخوش خطیش داده اند.وحید (از آنندراج ).
چیزفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ ناچیز] موجود؛ آنچه موجود باشد.۲. شیء؛ جسم.۳. امر، پدید، حالت، موضوع، و مانند آن.
چیزلغتنامه دهخداچیز. (اِ) شی ٔ. (منتهی الارب ) (دهار). پدیده .تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را : نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی .ز پندت نبد هیچ مانیده چیزولیکن مرا خود پر آمد قفیز. فردوسی .خوبت
چه چیزلغتنامه دهخداچه چیز. [ چ ِ ] (مرکب از «چه » حرف استفهام + «چیز») کدام چیز. ای شی ٔ: مَهیَم ؛ چه چیز حادث شد ترا. (منتهی الارب ).
نه چیزلغتنامه دهخدانه چیز. [ ن َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مقابل چیز. (یادداشت مؤلف ). لاشی ٔ. عدم . ناچیز : همان کز نه چیز آفریده ست چیزز چیز ار کند چیز نشگفت نیز.اسدی .
ناچیزلغتنامه دهخداناچیز. (ص مرکب ) بی قدر. بی مقدار. (ناظم الاطباء). پست و ناقابل .(فرهنگ نظام ). چیز حقیر. چیز پست . فرومایه . بی ارز. بی ارج . وضیع. ناقابل . بی قابلیت . بی ارزش : ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست . فردو
نچیزلغتنامه دهخدانچیز. [ ن َ ] (ص مرکب ) ناچیز. لاشی ٔ : جان پرمایه همی چون بفروشی به نچیزچیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی . ناصرخسرو. || معدوم . فانی . عدم :مپندار جان را که گردد نچیزکه هرگز نچیز
نخچیزلغتنامه دهخدانخچیز. [ ن َ ] (ص ) پیچیده . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). درهم گشته . (برهان قاطع). نوردیده . (فرهنگ خطی ) : به جامه خواب راگلبیز بوده به شب تا صبح را نخچیز بوده (؟).میرنظمی (از شعوری ).