کابرلغتنامه دهخداکابر. [ ب ِ ] (ع ص ) بزرگ . یقال توارثوا کابراً عن کابر؛ ای کبیراً عن کبیر فی العز و الشرف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به کابراً عن کابر شود.
کابراً عن کابرلغتنامه دهخداکابراً عن کابر. [ ب ِ رَن ْ ع َ ب ِ رِن ْ ] (ع ق مرکب ) بزرگ از بزرگ . || پدر در پدر از بزرگان : اموال و اسلحه ٔ ایشان که کابراً عن کابر بل کافراً عن کافر میراث رسیده بود بغنیمت بیاوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
روغن کافورoil of camphor, camphor essential oilواژههای مصوب فرهنگستانروغنی به رنگ قهوهای مایل به زرد، با بویی تند که از درخت کافور به دست میآید
کبرلغتنامه دهخداکبر. [ک ِ ] (ع اِمص ) برتنی . خودپسندی . کوچک شمردن دیگران و بزرگ دانستن خود. عجب . غرور. (ناظم الاطباء) (در تداول عامه ) فیس . افاده . (یادداشت مؤلف ) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه . معروفی .</p
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ٔ ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کابراً عن کابرلغتنامه دهخداکابراً عن کابر. [ ب ِ رَن ْ ع َ ب ِ رِن ْ ] (ع ق مرکب ) بزرگ از بزرگ . || پدر در پدر از بزرگان : اموال و اسلحه ٔ ایشان که کابراً عن کابر بل کافراً عن کافر میراث رسیده بود بغنیمت بیاوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کابراللغتنامه دهخداکابرال .(اِخ ) پدرو الوارز. بحرپیمای پرتقالی که برزیل را به سال 1500 م . کشف کرد.
کابررالغتنامه دهخداکابررا. [ رِ ] (اِخ ) جزیره ٔ کوچکی است از بالئار. شهرت آن بسبب ناملایماتی است که سربازان محبوس فرانسوی در آنجا پس از «بلن » در فاصله ٔ سالهای 1808 تا 1813م . تحمل کردند.
درفشان کردنلغتنامه دهخدادرفشان کردن . [ دُ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درافشان کردن . در پراکندن . درفشانی : کابر آزار و باد نوروزی درفشان می کنند و عنبربیز.سعدی .
اواهلغتنامه دهخدااواه . [ اَ وْ وا ] (اِخ ) لقب حضرت ابراهیم خلیل : باد آهی کابر اشک چشم راندمر خلیلی را بدان اواه خواند.مولوی .
گمیز کردنلغتنامه دهخداگمیز کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گمیزیدن . گمیختن . شاشیدن : با چنین دل چه جای باران است کابر بر تو گمیز هم نکند.سنایی غزنوی (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ).
عنبربیزلغتنامه دهخداعنبربیز. [ عَم ْ ب َ] (نف مرکب ) مخفف عنبربیزنده . آنچه عنبر بیفشاند.- عنبربیز کردن ؛ عنبر بیختن . عنبر افشاندن : کابر آزار و باد نوروزی درفشان می کنند و عنبربیز.سعدی .
نیسانیلغتنامه دهخدانیسانی . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به نیسان است .- ابر نیسانی ؛ باران نیسانی . ابر و بارانی که در ماه نیسان پدیدآید و ببارد. باران بهاری که دشت و باغ را طراوت و سرسبزی دهد. رجوع به نیسان شود :<
کابراللغتنامه دهخداکابرال .(اِخ ) پدرو الوارز. بحرپیمای پرتقالی که برزیل را به سال 1500 م . کشف کرد.
کابررالغتنامه دهخداکابررا. [ رِ ] (اِخ ) جزیره ٔ کوچکی است از بالئار. شهرت آن بسبب ناملایماتی است که سربازان محبوس فرانسوی در آنجا پس از «بلن » در فاصله ٔ سالهای 1808 تا 1813م . تحمل کردند.
دکابرلغتنامه دهخدادکابر. [ دِ ] (اِ) ماه قیصری . اول آن مطابق است تقریباً با اول کانون اول و بیست و هشتم آذرماه جلالی و سیزدهم دسامبرماه فرانسوی .(از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسامبر شود.
زکابرلغتنامه دهخدازکابر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
متکابرلغتنامه دهخدامتکابر. [ م ُ ت َ ب ِ ] (ع ص ) تکبر و بزرگ منشی نماینده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). متکبر و مغرور و گردنکش . (ناظم الاطباء). رجوع به تکابر شود.
مکابرلغتنامه دهخدامکابر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) ستیزه کننده . ستیزنده : و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت . (سمک عیار چ خانلری ج <span cla
اکابرلغتنامه دهخدااکابر. [ اَ ب ِ ] (اِخ ) موضعی است . (یادداشت مؤلف ). دهی است در کمتر از شش فرسخی میانه ٔ جنوب و مشرق عسلویه . (از فارسنامه ٔ ناصری ) : در خوارزم و درکات و اکابر از آن [ از توت ] دوشاب خاص اشخاص گیرند. (فلاحت نامه ).