کاسه کوزهلغتنامه دهخداکاسه کوزه . [ س َ / س ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کاسه و کوزه . - کاسه کوزه اش را بهم زدن ؛ کنایه از دستگاه کسی را بهم زدن .- کاسه کوزه ها را گردن کسی ش
کاسه کوزه دارلغتنامه دهخداکاسه کوزه دار. [ س َ / س ِ زَ /زِ ] (نف مرکب ) جیزگر. آنکه خانه آماده دارد قماربازان را . صاحب قمارخانه .
کاسه کوزه داریلغتنامه دهخداکاسه کوزه داری . [ س َ / س ِ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) جیزگری . رجوع به کاسه کوزه دار شود.
کاسه کوزه دارفرهنگ فارسی عمیدکسی که در خانۀ خود بساط قمار راه میاندازد و از قماربازان پول میگیرد؛ صاحب قمارخانه.
کاسه کوزه دارفرهنگ فارسی معین( ~ . ~.) [ ع - فا. ] (ص فا.) (عا.) آن که خانه ای آماده برای قماربازی دارد؛ صاحب قمارخانه ؛ جیزگر.
جیزگریلغتنامه دهخداجیزگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) کاسه کوزه داری . سِمَت ِ جیزگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
کاسهفرهنگ فارسی عمید١. ظرف سفالی یا چینی توگود که در آن غذا میخورند.٢. (زیستشناسی) حقۀ گل؛ کالیس.⟨ کاسهٴ سر: (زیستشناسی) جمجمه؛ استخوان سر: ◻︎ روزی که چرخ از گِل ما کوزهها کند / زنهار کاسهٴ سر ما پرشراب کن (حافظ: ۷۹۲).⟨ کاسهٴ زانو: (زیستشناسی) استخوان روی مفصل زانو؛ آیینۀ زانو؛ سر زانو؛
کاسهلغتنامه دهخداکاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان ). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچه ٔ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدو
دنکاسهلغتنامه دهخدادنکاسه . [ دَ س َ / س ِ ] (ص ) مغموم و مهموم و دلتنگ . || بدبخت . || طفیلی و مفتخوار. (ناظم الاطباء).
دوکاسهلغتنامه دهخدادوکاسه .[ دُ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد؛ دو کاسه بودن با کسی ، مالشان از یکدیگر جدا بودن . (یادداشت مؤلف ) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش .<b
تاس کاسهلغتنامه دهخداتاس کاسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) فنجانه . (بحر الجواهر). رجوع به فنجان و فنجانه و پنگان شود.
چکاسهلغتنامه دهخداچکاسه . [ چ َ س َ / س ِ ] (اِ) خارپشت را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خارپشت راگویند و آن را ریکاسه و سیخول نیز نامند و بزبان (؟) تشی و به هندی ساهی و به زبان گیلان خورده خوانند وآن جانوری است که بر پشتش خارهای ابلق باشد مانند دوک