کافیلغتنامه دهخداکافی . (اِخ ) لقب شیخ محمدبن یوسف . او راست «الحصن والجنة علی عقیدة اهل السنة» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است . (از معجم المطبوعات 1547).
کافیلغتنامه دهخداکافی . (اِخ ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه ٔ مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده . مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ .ق . درگذشته است . (فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 2).
کافیلغتنامه دهخداکافی . (ع ص ) بسنده و بی نیاز کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وافی . شافی . حسب : ترتیبی و نظامی نهاده که سخت کافی و شایسته . (تاریخ بیهقی ص 382).کف کافیش بحری از جود است طبع صافیش گنجی از حکم است .<
چایخانۀ بینراهیtransport cafeواژههای مصوب فرهنگستانمحلی برای عرضۀ چای و نوشیدنیهای معمولی دیگر در کنار جاده بهویژه برای رانندگان ماشینهای سنگین
نِتسراcoffee net, cafe netواژههای مصوب فرهنگستانمکانی عمومی برای استفاده از خدمات اینترنت همراه با پذیرایی مختصر
کافچلغتنامه دهخداکافچ . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات مشهد که در شش هزارگزی شمال باختری طیبات واقع است جلگه ای است و آب و هوای معتدل دارد اراضی آن از آب رودخانه مشروب میشود، محصول آن غلات ، تریاک ، بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری است . و راههای آن مالرو اس
قافیلغتنامه دهخداقافی . (ع ص ) نعت فاعلی از قفو. ازپی رونده . پیرو. || خادم . خدمتکار. (ناظم الاطباء).
کافيدیکشنری عربی به فارسیکافي , تکافو کننده , مناسب , لا يق , صلا حيت دار , بسنده , مساوي , رسا , متساوي بودن , مساوي ساختن , موثر بودن , شايسته بودن , فراخ , پهناور , وسيع , فراوان , مفصل , پر , بيش از اندازه , ياداش دادن به , ترقي کردن , تاوان دادن , بس , شايسته , قانع
کافیجیلغتنامه دهخداکافیجی . (اِخ ) محمدبن سلیمان بن سعدبن مسعودالکافیجی از بزرگان و مشاهیر علماء در علوم عقلی است ، اصلش ازروم است و در مصر به حد اعلای اشتهار رسید، از جلال الدین سیوطی استفاده کرد و بعلت اشتغال زیادش به (الکافیه ) به کافیجی مشهور شد. تألیفات بسیار دارد از آنجمله است : «مختصر ف
کافیدنلغتنامه دهخداکافیدن . [ دَ ] (مص ) کاویدن . کندن . شکافتن . تفحص و تجسس نمودن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
کافیشهلغتنامه دهخداکافیشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) بمعنی کاجیره است و آن گیاهی باشد که از گل آن چیزها رنگ کنند و از تخم آن روغن گیرند. (برهان ). بمعنی کاجیره است . (آنندراج ). کافشه و تخم کاجیره . (ناظم الاطباء). کابیشه . فارسی عصفر است . (فهرست مخزن الادویه ).
کافیلولغتنامه دهخداکافیلو. (اِ) رستنی و گیاهی است بسیار سست و ساق باریکی هم دارد و آن رابه عربی شکاعی [ ش ُ عا ] خوانند و عربان هرگاه شخصی را ببینند که بسیار ضعیف و لاغر است گویند کانه عودشکاعی . (برهان ) (آنندراج ). نام گیاهی است که چرخله نیز گویند و به تازی شکاعی خوانند. (ناظم الاطباء).
ناکافیلغتنامه دهخداناکافی . (ص مرکب ) غیر کافی . نامکفی . که کفایت نکند. نابسنده . که بسنده و مکفی نیست . مقابل کافی . رجوع به کافی شود.
کافی بافیلغتنامه دهخداکافی بافی . (اِخ ) دهی است از روستاهای چهاردانگه هزار جریب بمازندران . (مازندران و استرآباد رابینو ص 165).
کافی آبادلغتنامه دهخداکافی آباد. (اِخ ) ده مخروبه ای است از بخش حومه ٔ شهرستان نایین . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
کافی آبادلغتنامه دهخداکافی آباد. (اِخ ) دهی است از دهستان کذاب بخش خضرآباد شهرستان یزد که در2هزارگزی باختر خضرآباد و 8هزارگزی راه نوشان واقع شده است . کوهستانی و معتدل و مالاریاخیز است . تعداد سکنه ٔ آن
حسن کافیلغتنامه دهخداحسن کافی . [ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ آق حصاری قاضی حنفی زاهد بسنوی . درگذشته ٔ 1025 هَ . ق . او راست : ازهار الروضات و ده کتاب دیگر که در هدیةالعارفین ج 1 صص 291-<span
پیوند شکافیلغتنامه دهخداپیوند شکافی . [ پ َ / پ ِ وَ دِ ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی پیوند در درختان و گیاهان وآن دو گونه است : ساده و مرکب . رجوع به پیوند شود.
خیرکافیلغتنامه دهخداخیرکافی . [ خ َ رِ ] (اِخ ) حمیدالدین . یکی از شعرای دوره ٔ سلجوقی است که در رباعی زیر مورد هجو علی شطرنجی شاعر زمان خود قرار گرفته است :خیرکافی چو ناصرخسروکرد خود را لقب حمیدالدین لقب آن بر این چگونه سزدکه گه آن به از محاسن این .(از لباب
خطیب اسکافیلغتنامه دهخداخطیب اسکافی . [ خ َ ب ِ اِ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ خطیب اسکافی متولد 420 هَ . ق . عالم بادب و لغة و از اهل اصبهان بود. ابتداء کفشگر بود و سپس خطیب ری شد. از کتب اوست مبادی اللغة و نقدالشعر و درةالتنزیل و عروة التأویل در آیات متشابهه و غلط کتاب
شافی و کافیلغتنامه دهخداشافی و کافی . [ وَ / ی ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قاطع و بسنده . روشن و مبین و کفایت کننده .- جواب شافی و کافی ؛ پاسخ که قانعکننده باشد و آن پاسخ که طرف را مجاب کند. و رجوع به شافی شود.