کاف گرمبادیfoehn gapواژههای مصوب فرهنگستانمنطقۀ بدون اَبر، معمولاً بهصورت نواری در بادپناه، موازی یال کوهستان متـ . وقفۀ گرمبادی foehn break
قاف به قافلغتنامه دهخداقاف به قاف . [ ب ِ ] (ق مرکب ) کران تا کران : روی گیتی پر از سلف شد و لاف همه زرق است و شید قاف به قاف . اوحدی .گرم این است رفته قاف به قاف بی سؤال و جواب و منت و لاف .اوحدی .
قاف تا قافلغتنامه دهخداقاف تا قاف . (ق مرکب ) قاف به قاف . کران تا کران . از یکسر تا سر دیگر این جهان . (امثال و حکم دهخدا). تمام جهان . (آنندراج ) : جهان قاف تا قاف پر نور کردبه هر جا که بد ماتمی سور کرد. فردوسی .قاف تا قاف همه ملک جهان
اتاقک لوکوموتیوlocomotive cabواژههای مصوب فرهنگستاناتاقکی در لوکوموتیو که در آن خدمه، قطار را هدایت میکنند
چایخانۀ بینراهیtransport cafeواژههای مصوب فرهنگستانمحلی برای عرضۀ چای و نوشیدنیهای معمولی دیگر در کنار جاده بهویژه برای رانندگان ماشینهای سنگین
کافلغتنامه دهخداکاف . (اِ) بمعنی شکاف و تراک باشد. (فرهنگ اسدی ) (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ) : ز آهیختن تیغها از غلاف کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف . فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || درز. رخنه . لا. لای :<
کافلغتنامه دهخداکاف . (اِ) نام حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی بعد از «ق » و قبل از «گ » فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد. رجوع به «گ » شود:در تو تا کافی بود از کافران جای گند و شهوتی چون کاف ران .مولوی .
کافلغتنامه دهخداکاف . (اِخ ) حصار استواری است در سواحل جام نزدیک حبلة که در دوران تسلط فرنگ به مردی که او را ابن عمرون میگفتند تعلق داشت . (معجم البلدان ). || کوهی است . (در منتهی الارب به ماده ٔ ک و ف مراجعه شود).
کافلغتنامه دهخداکاف . [ فِن ] (ع ص ) در عربی بمعنی کفاف و کافی باشد. (برهان ) (منتهی الارب ). || کارگذار. (منتهی الارب ). || به اصلاح آرنده میان مردمان . (مهذب الاسماء). || بسنده . (منتهی الارب ).
کافلغتنامه دهخداکاف . [ کاف ف ] (ع ص ) بازدارنده . (المنجد). || شتر ماده که دندانهای او سابیده باشد. (برهان ) (المنجد).
دریاشکافلغتنامه دهخدادریاشکاف . [ دَرْ ش ِ ] (نف مرکب ) دریاشکافنده . شکافنده ٔ دریا. منقسم کننده ٔ آب دریا به دو سوی آنچنانکه ته آب نمایان شود : مهدی دجال کش آدم شیطان شکن موسی دریاشکاف احمد جبریل دم . خاقانی .قوتی خواهم ز حق دریاشکاف
دژشکافلغتنامه دهخدادژشکاف . [ دِ ش ِ ] (نف مرکب ) شکافنده ٔ دژ : یا ﷲ العجب ، عمال مال دزد، و دزدان دژشکاف ... از شفقت و مرحمت حضرت عظمی ... به رحمت امیدوارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 334).
دل شکافلغتنامه دهخدادل شکاف . [ دِ ش ِ ] (نف مرکب ) شکافنده ٔ دل : درکن زآهنگ رزم خصم ز میدان درگذران تیر دل شکاف ز سندان . منوچهری .- خنجر دل شکاف ؛ تیز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
پهلوشکافلغتنامه دهخداپهلوشکاف . [ پ َ ش ِ ](نف مرکب ) که پهلو شکافد. درنده ٔ پهلو : چو فردا علم بر کشد بر مصاف خورد شربت تیغ پهلو شکاف . نظامی .بمقراضه ٔ تیر پهلو شکاف بسی آهو افکنده با نافه ناف .نظامی .<b