کامگاریلغتنامه دهخداکامگاری . (حامص مرکب ) کامیابی . کامروایی . غلبه . پیروزی . خوشبختی . شوکت . پیشرفت . مقابل ناکامی . رجوع به کامگار شود : در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن به رنج اندر است . ابوشکور.ز پیروزی چین چو سر برفراخت
کامگاری دادنلغتنامه دهخداکامگاری دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) غلبه دادن . چیره ساختن . پیروزی دادن : ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم . فردوسی .که او را بیاریم و یاری دهیم بماهوی بر، کامگاری دهیم . فردوس
کامگاری کردنلغتنامه دهخداکامگاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سروری کردن . مسلط شدن : خورشها فرستید و یاری کنیدنه بر ما همی کامگاری کنید. فردوسی .که پیش من آیند و خواری کنندبه من بر مگر، کامگاری کنند. فردوسی .